مثل هر شب گوشه لبش میسوخت...تا زخمش کم کم میخواست ببنده دوباره اون روانیه عصبی زیر کتک هاش میگرفتش و میزدش..خیلی وقت بود صورت زیباش رو بدون کبودی زیر چشم هاش، زخم گوشهی لبش، چشم های قرمز و اشکیش ندیده بود...خیلی وقت بود بدن خوش فرمش رو بدون کبودی و پانسمان ندیده بود...شاید 3 سال!
آره! سه ساله که با اون روانی داره زندگی میکنه....زندگی؟ اون یه واژهی عجیب براش بود!..
معنی زندگی واقعا چی بود؟ یا شاید..معنی خوشبختی؟!از وقتی که چشم تو این دنیای نحس باز کرده بود همه چیز براش جهنم بود...روزی که به دنیا اومد مادرش رو از دست داد و از اون لحظه با پدر وحشیش زندگی کرد!
پدری که به دختر هفت ساله خودش رحم نمیکرد و با کمربند بدن ضعیفش رو کبود میکرد..تو اتاق حبسش میکرد و بهش غذا نمیداد..
اون از بچگیش..اینهم از جوونیش..بخاطر بدهی که پدر عوضیش به بچه برادرش داشت..دخترش رو به اون فروخت تا از شر بدهی خلاص بشه و فکر میکرد برادر زادهی عزیزش کاری باهاش نداره اما سخت در اشتباه بود...چون یه شب افراد برادرزادهاش ریختن تو خونه و به وحشتناک ترین شکل ممکن به قتل رسوندنش و جنازهش رو سوزوندن و به دریا انداختن!
آره...دخترش داشت با همچین آدم وحشتناکی زندگی میکرد...
یه آدم سادیسم روانی!
دوباره اشکهاش صورتش رو خیس کرده بودن... لبش می سوخت.رفت سمت دستشویی و زخم لبش رو تمیز کرد و بعد هم چسب زخم زد.
پانسمان دستش هم عوض کرد...زخمش داشت بسته میشد.
زخمی که در اثر دفاع از خودش برای اینکه چاقو به سرش نخوره رو دستش اینجا شده بود.
خودش رو جمع و جور کرد و تو زیرزمین رفت...یا همون اتاقش!
شوهر وحشیش خیلی بهش لطف کرده بود که حداقل یه تخت واسش گذاشته بود.
اون یه آدم دو قطبی بود...یک هفته مثل سگ کتکش میزد و میفرستادش تو زیرزمین...یک هفته هم از برگ گل بهش نازک تر نمیگفت و روی سرش میذاشتش..
واقعا داشت اذیت میشد!
زندگی با کیم کای زندگی نبود...خوده جهنم بود!
با بدن درد خوابید رو تختش و خیلی زود از خستگی به خواب رفت..
.
.
.با صدای در که اروم تق تق میکرد چشماش رو باز کرد.
_بیا تو.
کای با قدمهای آروم وارد اتاق شد و دید که همسرش چجوری از ترس به عقب رفت و پتو و دور خودش پیچید.
_گربه کوچولو؟ نترس عشقم...کاریت ندارم.
حالش به هم میخورد وقتی از طرف کای "عشقم" خطاب میشد!
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...