(Part 35) .عوضیِ روانی

453 50 70
                                    

صبح زودتر از همسر و پسرش بیدار شد.

به بدنش کش قوس داد و بلند شد.

نگاهی به جونگهو انداخت.

پستونکش رو دهنش گذاشت و پتو رو روش کشید.

وارد دستشویی شد و بعد از انجام دادن کارهاش، پایین رفت تا صبحانه درست کنه.

وارد آشپزخونه شد و یخچال رو باز کرد تا مواد لازم برای درست کردن پنکیک رو بیاره اما با دیدن این که شیر ندارد، در یخچال رو بست.

از آشپزخونه خارج شد و سمت در خونه قدم برداشت و در رو باز کرد.

با دیدن اون همه نگهبان دور تا دور خونه، لبخندش به سرعت محو شد و اخمی کرد.

با ترس کمی جلو رفت و دور تا دور رو نگاه کرد.

تپش قلبش بالا رفت و به این فکر کرد چرا این همه نگهبان باید توی خونه‌ش باشه!

با نزدیک اومدن یکی از اون‌ها، با ترس کمی عقب رفت.

_ش...شما...شما...

_خانم، آقا ما رو استخدام کردن. گفتن خودشون بهتون می‌گن. شما چیزی لازم دارید؟

جنی گیج سر تکون داد و نفسش رو آروم بیرون داد.

_ش...شیر می‌خواستم...

_چشم. الان می‌رم براتون می‌خرم...

_ممنون...

نگاه دیگه ای به حیاط انداخت و وارد خونه شد.

سر گروه با دیدن رفتن جنی، نفسش رو آروم بیرون داد و از خونه بیرون رفت تا شیر بگیره.

جنی با استرس وارد آشپزخونه شد و کمی آب خورد.

با پیچیده شدن دست‌هایی دور کمرش، متوجه‌ی تهیونگ شد.

_صبح بخیر...

_صبح بخیر. تهیونگ...یه...یه عالمه نگهبان تو خونه‌ست...چرا؟

با استرس پرسید و سمت تهیونگ برگشت.

تهیونگ کمی چشم‌هاش رو تو آشپزخونه چرخوند و در نهایت نفس عمیقی کشید.

_نمی‌خواستم نگرانت کنم...وقتی...وقتی رفته بودیم بیرون یکی از نگهبان‌ها دزد می‌بینه.

_د...دزد؟

_اره، نگران نباش عزیزدلم تحویل پلیس دادمش. نگهبان‌ها هم برای امنیت بیشتر اضاف کردم...

جنی با تردید سر تکون داد و تخم مرغ‌ها رو از یخچال درآورد.

بعد از 20 دقیقه، در خونه زده شد.

_من باز می‌کنم.

تهیونگ سمت در رفت و بازش کرد.

با دیدن سر گروه، کمی بیرون رفت و در رو روی هم گذاشت.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now