صبح زودتر از همسر و پسرش بیدار شد.
به بدنش کش قوس داد و بلند شد.
نگاهی به جونگهو انداخت.
پستونکش رو دهنش گذاشت و پتو رو روش کشید.
وارد دستشویی شد و بعد از انجام دادن کارهاش، پایین رفت تا صبحانه درست کنه.
وارد آشپزخونه شد و یخچال رو باز کرد تا مواد لازم برای درست کردن پنکیک رو بیاره اما با دیدن این که شیر ندارد، در یخچال رو بست.
از آشپزخونه خارج شد و سمت در خونه قدم برداشت و در رو باز کرد.
با دیدن اون همه نگهبان دور تا دور خونه، لبخندش به سرعت محو شد و اخمی کرد.
با ترس کمی جلو رفت و دور تا دور رو نگاه کرد.
تپش قلبش بالا رفت و به این فکر کرد چرا این همه نگهبان باید توی خونهش باشه!
با نزدیک اومدن یکی از اونها، با ترس کمی عقب رفت.
_ش...شما...شما...
_خانم، آقا ما رو استخدام کردن. گفتن خودشون بهتون میگن. شما چیزی لازم دارید؟
جنی گیج سر تکون داد و نفسش رو آروم بیرون داد.
_ش...شیر میخواستم...
_چشم. الان میرم براتون میخرم...
_ممنون...
نگاه دیگه ای به حیاط انداخت و وارد خونه شد.
سر گروه با دیدن رفتن جنی، نفسش رو آروم بیرون داد و از خونه بیرون رفت تا شیر بگیره.
جنی با استرس وارد آشپزخونه شد و کمی آب خورد.
با پیچیده شدن دستهایی دور کمرش، متوجهی تهیونگ شد.
_صبح بخیر...
_صبح بخیر. تهیونگ...یه...یه عالمه نگهبان تو خونهست...چرا؟
با استرس پرسید و سمت تهیونگ برگشت.
تهیونگ کمی چشمهاش رو تو آشپزخونه چرخوند و در نهایت نفس عمیقی کشید.
_نمیخواستم نگرانت کنم...وقتی...وقتی رفته بودیم بیرون یکی از نگهبانها دزد میبینه.
_د...دزد؟
_اره، نگران نباش عزیزدلم تحویل پلیس دادمش. نگهبانها هم برای امنیت بیشتر اضاف کردم...
جنی با تردید سر تکون داد و تخم مرغها رو از یخچال درآورد.
بعد از 20 دقیقه، در خونه زده شد.
_من باز میکنم.
تهیونگ سمت در رفت و بازش کرد.
با دیدن سر گروه، کمی بیرون رفت و در رو روی هم گذاشت.
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...