ساعت 10 و نیم صبح بود و آماده رفتن شده بود.
_الان میخوای بری؟
کای وقتی وارد اتاق شد پرسید و منتظر شنیدن جواب جنی شد.
_آره، میخوام کلیییی خرید کنم اشکالی که نداره؟
_نه عزیزم اشکالی نداره فقط، تا قبل از 10 خونه باش.
جنی سرش رو تکون داد و رفت پایین.
هوا سرد بود...شلوار مشکی رنگی همراه با یقه اسکی کرم و پالتوی نسکافه ای پوشیده بود.
از قصد گوشیش رو روی کنسول گذاشته بود که مثلا یادش رفته...
راننده در رو براش باز کرد، بهش گفت سمت مرکز خریدCOEX بره.
یک ربع بعد جلوی پاساژ ایستاده بودن.
راننده در رو براش باز کرد که گوشیش زنگ خورد.
کای بود!_بله ارباب؟
_سریع برگرد خونه باید تشریفات برای اومدن کیم نامجون رو حاضر کنیم! نمیخوام کم و کسری باشه! به خانم کیم هم بگو ساعت 9 و نیم تو رو میفرستم دنبالش، بگو خریدش رو بکنه اما فکر فرار به سرش نزنه!
کای با لحن دستوری تمام جمله هارو پشت خط گفت و بعد از شنیدن "چشم ارباب" تلفن رو قطع کرد.
راننده رو به جنی دهن باز کرد و خواست حرفی بزنه که جنی زودتر به حرف اومد._همهرو شنیدم...اینجا خیلی بزرگه... تو برو ساعت 9 و نیم همینجا منتظرتم.
راننده سرش رو تکون داد و سوار ماشین شد و رفت.
نزدیک بود از خوشحالی بزنه زیر گریه...الان نه ردیابی بهش وصل بود، نه چیزی...وقتی ماشین از دیدش محو شد برای احتیاط، از پشت پاساژ خارج شد.
تاکسی گرفت و رفت به همون دفتر وکالتی که جیسو بهش گفت.
اونجا...باید چی میگفت؟!
اگه طوری که انتظار داشت پیش نمیرفت چی؟!
اگه اتفاق بدی میافتاد باید چیکار میکرد؟
تو همین فکر ها بود که ماشین جلوی یه مجتمع بزرگ ایستاد...حساب کرد و از تاکسی پیاده شد.نگاهی به بلندیش انداخت و داخل رفت.
رو یه تابلوی بزرگ اسم وُکَلا و نقششون نوشته شده بود.
دوتا وکیل طلاق و خانواده بیشتر نبود.
کیم سوکجین و کیم تهیونگ!
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...