دست تو دست تو پارک نزدیک خونه نشسته بودن و به بچهها نگاه میکردن...
_تهیونگ اون بچه داره میاد پیش ما؟
جنی با اخم گفت و کمی سرش رو از رو شونهی تهیونگ بلند کرد.
_آره انگار داره میاد.
جنی صاف نشست و به بچه گریونی که نزدیکشون میشد، خیره شد. طولی نکشید که دختر کوچولو بهشون رسید.
_خ...خاله...
جنی با دیدن صورت ترسیده و گریون دختر، آروم دستهاش رو گرفت.
_چی شده کوچولو؟
_خاله...م...مامانیم رو گم کردم...یه...یه آقایی اونجا داره نگاهم میکنه...می...میترسم...مامانیم رو میخوام...می...میشه کمکم کنی؟
_آره عزیزم...بیا بشین ببینم...
جنی آروم به دختر کمک کرد که وسط خودش و تهیونگ بشینه.
_کوچولو کی داره نگاهت میکنه؟
تهیونگ با اخم پرسید و شالگردن دختر رو درست کرد.
_اونجاس...ه...همونی که عینک زده...لطفا...لطفا مامانیم رو پیدا کنین...
_باشه عزیزدلم. میتونی بگی مامانت چه شکلیه؟
_خوشگله.
تهیونگ و جنی هم زمان خنده ای کردن و موهای دختر رو نوازش کردن.
_نه کوچولوی من، منظورم اینه موهاش بلنده یا کوتاه، چی پوشیده بود...
_آها...خب...خب مامانیم موهاش سفیده.
_سفید؟
تهیونگ با تعجب پرسید و به دختر خیره شد.
_منظورش بلونده.
جنی با خنده گفت و شونهی دختر رو نوازش کرد.
_موهاش کوتاه و سفیده، پالتوی صورتی پوشیده و کیفش هم سیاهه.
_باشه. تو پیش خاله بمون من میرم این اطراف رو نگاه کنم.
بعد از حرفش از جاش بلند شد و رفت تا اطراف پارک رو بگرده.
_عمو شوهرته؟
جنی با حرف دخترک، سمتش برگشت و بلندش کرد و روی پاش نشوندش.
_نه عزیزم. اون...اون نامزدمه.
_یعنی چند روز دیگه شوهرت میشه؟
_آره. بهم بگو ببینم اسمت چیه؟
مشغول صحبت کردن با دختر شد تا تهیونگ مادرش رو پیدا کنه.
تهیونگ اطراف پارک رو میگشت تا نشونی از مادر اون دختر پیدا کنه و از طرفی، حواسش به اطراف بود.
حدود 15 دقیقه بعد زنی از دور توجهش رو جلب کرد.
همون مشخصاتی که دخترک داده بود رو توی زن دید...
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...