(Part 11) !کمکم کن

692 90 32
                                    

دست تو دست تو پارک نزدیک خونه نشسته بودن و به بچه‌ها نگاه می‌کردن...

_تهیونگ اون بچه داره میاد پیش ما؟

جنی با اخم گفت و کمی سرش رو از رو شونه‌ی تهیونگ بلند کرد.

_آره انگار داره میاد.

جنی صاف نشست و به بچه‌ گریونی که نزدیکشون می‌شد، خیره شد. طولی نکشید که دختر کوچولو بهشون رسید.

_خ...خاله...

جنی با دیدن صورت ترسیده و گریون دختر، آروم دست‌هاش رو گرفت.

_چی شده کوچولو؟

_خاله...م...مامانیم رو گم کردم...یه...یه آقایی اونجا داره نگاهم می‌کنه...می...می‌ترسم...مامانیم رو می‌خوام...می‌...می‌شه کمکم کنی؟

_آره عزیزم...بیا بشین ببینم...

جنی آروم به دختر کمک کرد که وسط خودش و تهیونگ بشینه.

_کوچولو کی داره نگاهت می‌کنه؟

تهیونگ با اخم پرسید و شال‌گردن دختر رو درست کرد.

_اونجاس...ه...همونی که عینک زده...لطفا...لطفا مامانیم رو پیدا کنین...

_باشه عزیزدلم. می‌تونی بگی مامانت چه شکلیه؟

_خوشگله.

تهیونگ و جنی هم زمان خنده ای کردن و موهای دختر رو نوازش کردن.

_نه کوچولوی من، منظورم اینه موهاش بلنده یا کوتاه، چی پوشیده بود...

_آها...خب...خب مامانیم موهاش سفیده.

_سفید؟

تهیونگ با تعجب پرسید و به دختر خیره شد.

_منظورش بلونده.

جنی با خنده گفت و شونه‌ی دختر رو نوازش کرد.

_موهاش کوتاه و سفیده، پالتوی صورتی پوشیده و کیفش هم سیاهه.

_باشه. تو پیش خاله بمون من می‌رم این اطراف رو نگاه کنم.

بعد از حرفش از جاش بلند شد و رفت تا اطراف پارک رو بگرده.

_عمو شوهرته؟

جنی با حرف دخترک، سمتش برگشت و بلندش کرد و روی پاش نشوندش.

_نه عزیزم. اون...اون نامزدمه.

_یعنی چند روز دیگه شوهرت میشه؟

_آره. بهم بگو ببینم اسمت چیه؟

مشغول صحبت کردن با دختر شد تا تهیونگ مادرش رو پیدا کنه.

تهیونگ اطراف پارک رو می‌گشت تا نشونی از مادر اون دختر پیدا کنه و از طرفی، حواسش به اطراف بود.

حدود 15 دقیقه بعد زنی از دور توجهش رو جلب کرد.

همون مشخصاتی که دخترک داده بود رو توی زن دید...

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now