چشمهاش رو باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. جنی هنوز توی بغلش بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود!
مشخص بود خستهس برای همین آروم دستش رو از زیر سرش برداشت و بلند شد، پتو رو روی جنی مرتب کرد و اجازه داد فرشتهی بال شکستهی روی تختش بخوابه.
آروم رفت پایین و مشغول درست کردن صبحانه شد.
تا حد امکان چیزهای مقوی سر میز میذاشت و مطمئن میشد که جنی همه رو میخوره!
بعد از چیدن صبحانه سمت طبقه بالا حرکت کرد.
در زد و بعد از نشنیدن جوابی از جانب جنی، وارد اتاق شد.
گلوش رو صاف کرد و خواست صداش بزنه که چشمهاش رو باز کرد.
_صبح بخیر.
تهیونگ با لبخند جوابش رو داد و روی تخت نشست.
_دیشب خوب خوابیدی؟! جات راحت بود؟
_اره، مرسی که قبول کردی اینجا بخوابم.
تهیونگ با لبخند سر تکون داد و بلند شد.
_صبحانه آمادهس، کارات رو که کردی بیا.
جنی در جواب حرف تهیونگ سری تکون داد و بلند شد تا کارهاش رو انجام بده.سر میز نشسته بودن و جنی با بی میلی آب پرتقالش رو سر میکشید.
تهیونگ با دیدنش دست از خوردن کشید و سوالی پرسید.
_دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه برات درست کنم؟
_نه..خوبه..فقط..فقط میل ندارم همین.
_من ساعت 9 باید برم پیش نامجون، میخوان کای رو بازجویی کنن. میبرمت پیش جین و جیسو.
جنی با شنیدن حرف تهیونگ لرزی کرد و با چشمهایی لرزون بهش خیره شد.
_بازجویی؟ نه..نه تهیونگ شی لطفا نرو، ب..بلایی سرت میاره!
_هیچ غلطی نمیتونه بکنه جنی! نگران نباش.
با اخم گفت و به صبحانه خودم ادامه داد.
جنی آروم سرش رو تکون داد و متقابلا به صبحانه خوردن مشغول شد.
.
.
.
روبه روی خونهی جین بودن. از ماشین پیاده شدن و وارد حیاط بزرگ شدن.
_اصلا نترس من به جین بیشتر از چشمهام اعتماد دارم! نترس باشه؟
_ب..باشه...فقط...قول بده سالم بیای باشه؟ اصلا پیشش نرو!
تهیونگ تند تر تپیدن قلبش رو با دیدن نگرانی جنی روی خودش حس کرد! طی این چهار هفتهی گذشته، چندمین باری بود که اینجوری میشد!
_باشه. گفتم که نگران من نباش!
جنی لبخند استرسی زد و سر تکون داد، دم در ایستادن و در زدن.
چند دقیقه بعد جین با سر و روی سفید در رو باز کرد و باعث خندیدن اونها شد.
_آره آره، بخندین! نشونتون میدم!!
تهیونگ به زور خودش رو جمع کرد و صاف ایستاد:
_جین، جنی رو آوردم پیش جیسو. میدونی که قرارِ برم پیش نامجون، حواست بهشون باشه.
_باشه خیالت راحت، جنی بیا تو.
جنی با خجالت لبخندی زد و وارد خونه شد.
جین بعد از بستن در سمتش رفت و همقدمش شد.
_دوست عزیزت آشپزخونهی قشنگم رو نابود کرد! و البته من رو!
قهقه ای زد و وارد اشپزخونه شد.
_جیسو..
جیسو با شنیدن صدای دوستش، سریع برگشت و محکم بغلش کرد.
_نمیدونی چقدر دلتنگت بودم جنی! خوشحالم که میبینمت.
با صدای جین سمتش برگشتن.
_من میرم دوش بگیرم، لطفا اشپزخونهم رو آتیش نزنید.
هر دو با خنده سری تکون دادن و نشستن.
جنی نگاهی به جیسو انداخت که با گونههای قرمز شده و لبخند بزرگی روی صندلی نشست.
_اوه، اینجا یکی رو داریم که خیلی سرحاله! چی شده کیم جیسو؟!
_شششش تابلو بازی در نیار! اوه خدایا جنی، اون خیلی خوشتیپه، خیلی جنتلمنه! اون یه مرد کامله!
_داری تند میری، باید بهش بگم شبها در اتاقش رو قفل کنه تا بهش تجاوز نکنی!
_جنییییی!
خندهای کرد و موهاش رو کنار زد.
_دیگه چه اتفاقی افتاد؟!
_دیشب باهم فیلم نگاه کردیم، من خوابم برد و سرم افتاد روی شونهش! جنی اون من رو بلند کرد و بردم توی اتاقم! اون اگه جنتلمن نیست پس چیه؟ جنی؟ جنی با توام!
نگاه متفکری به جیسو انداخت و حرفی زد که باعث جیغ نسبتا خفهی جیسو شد!
_من یه جا میشناسم که لباسعروس های خوبی داره!
قهقه ای زد و دست جیسو رو گرفت.
بعد از گذشت چند دقیقه جو کمی آروم شد؛ جیسو با پرسیدن سوالی سکوت بینشون رو شکست:
_تو بگو، تهیونگ چجوریه؟ تو چی حالت خوبه؟
لبخند از روی لبهای جنی پر کشید، بغضش رو قورت داد و سرش رو انداخت پایین و آروم شروع به توضیح دادن کرد:
_اون مراقبه، بهم توجه میکنه و حواسش بهم هست. برعکس کای، اون تمام کارها و مراقبتها واقعیه! دیشب کابوس دیدم و بخاطرش من رو بغل کرد! صبحانه مفصلی روی میز چید و وقتی دید میل ندارم بهم گفت میخوای چیز دیگه ای برات درست کنم یا نه. جیسو، اینها..اینها واقعیه؟ چرا...چرا اینجوری شدم؟ چرا مدام گریهم میگیره؟ الان که کنارش هستم بیشتر احساس بدبختی میکنم! اینکه اون..اون زندگی خوبی داره! حس میکنم دارم میکِشمش پایین!
طاقت نیاورد و زد زیر گریه. جیسو با تعجب به رفتارهای ضد و نقیض جنی خیره شده بود!
_جنی، تهیونگ اصلا اونجور که تو فکر میکنی نیست! جین برام تعریف کرد، گفت تهیونگ شب و روز خواب نداشته تا تو رو نجات بده! کلی نقشه کشیده بود! میگفت تهیونگ مثل کسی رفتار میکرد که انگار یه تیکه از روحش رو ازش جدا کرده باشن و اون داره دنبالش میگرده! میگفت توی این یک ماه برای نجات دادنت بال بال میزد! درکت میکنم جنی! میدونم سه سال با کای زندگی کردی و حق داری همچین حسی داشته باشی، اما تهیونگ اونجور که فکر میکنی نیست...همه چیزش واقعیه، همه چیز!
نفس لرزونی کشید و اشکهاش رو با دستمالی پاک کرد.
همون لحظه جین وارد آشپزخونه شد و گلوش رو صاف کرد:
_خانمها؟
جیسو با دیدنش، لبخندی زد و بلند شد؛ ظرف کیک رو از روی میز برداشت و به جین داد.
_اگه میشه این رو بزار توی فر، میترسم بسوزم!
_خوبه! ظاهر خوبی داره.
_طعم خوبی هم داره آقای کیم!
جیسو با لوندی گفت و از طرفی، جنی بود که نمیدونست چیکار کنه! بخنده یا خجالت بکشه؟ اون دوتا واقعا به هم میومدن!
.
.
.
کای توی اتاق بازجویی روبه روی نامجون نشسته بود و تهیونگ، پشت شیشه دودی رنگ داشت به مکالمهشون گوش میداد.
نامجون اخی کرد و پرونده روبه روش رو باز کرد:
_کای! از تمام کثافت کاریهات و خلافهایی که انجام دادی خبر داریم! مدرک هم هست! پس بهتره خودت هر چی بوده و نبوده رو بگی وگرنه اتفاقات خوبی نمیوفته!
کای پوزخندی زد و سرش رو به عقب پرت کرد و بعد از چند لحظه، دوباره نگاهش رو به نامجون داد:
_کار اون دخترهی هرزه بوده نه؟
قهقه دیوانهواری زد و ادامه داد:
_معلومه کار اون بوده! از یه هرزه زیرخواب بیشتر از این هم انتظار نمیره! یه عوضی خراب که فقط دنبال پوله! نامجون حتی تو هم نفهمیدی که جنی میخواد!؟ هیچ وقت شک نکردی که چرا اونجوری جلوت آرایش میکنه؟ خب من الان بهت میگم، چون اون یه هرزهی زیرخوابه پول پرسته! فهمیدی؟
با خشم زیادی گفت و نفس عمیقی کشید، با یک دست موهاش رو به عقب هدایت کرد.
_اون دختر بیچاره فقط میخواست بلاهایی که سر صورتش آوردی رو نبینم!
نامجون با حرص و از لای دندونهای چفت شدهش گفت و منتظر به کای خیره شد.
_اوه! نمیدونستم هرزه ها این چیزها هم ملاحض...
یکدفعه در با شدت باز شد و تهیونگ با چشمهایی به خون نشسته و دستهایی مشت شده خیز برداشت سمت کای و محکم شروع به کتک زدنش کرد! رگ دستهاش و گردنش از عصبانیت بیرون زده بود!
مشتهای محکمش رو بدون توقف روی صورت کای فرود میاومدن!
_عوضیِ اشغال اون دختری که بهش میگی هرزه بردهت نبوده! اون پاک ترین و معصوم ترین دختریه که تو زندگیم دیدم! اون بی آزار ترین دختریه که دیدم!! وقتی شبها تو بغلم از ترس میلرزه میفهمم تو چه هیولایی هستی! میفهمم که تو یه عوضی هوس باز بیشتر نیستی!!! تو یه عوضیِ سادیسم هستی!!!!
با داد تموم جمله هارو تو صورت کای فریاد میزد و کتکش میزد!
نامجون بالاخره دست به کار شد و از پشت میز بلند شد؛ به ریلکس ترین شکل ممکن رفت سمت تهیونگ.
_تهیونگ کافیه بیهوش شد، میبریمش شکنجه گاه. اونجا زیر کتکها و شلاقها دووم نمیاره و حرف میزنه! من این رو میشناسم. تو دیگه برو پیش جنی.
تهیونگ سری تکون داد و از روی کای بلند شد.
نگاهی به جسم نیمهبیهوش و خونیش انداخت و قبل از خارج شدن، با پاش ضربه محکمی به دیکش وارد کرد و با خشم غرید:
_کیم کای! تا آخرین نفسم از جنی محافظت میکنم! نمیزارم دست کثیفت بهش برسه! عوضی اشغال!
بدون نگاه کردن به چیز دیگه ای بیرون رفت و به سمت خونهی جین راهی شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fiksi Penggemar🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...