در باز شد و برای لحظه ای، جنی خودش رو لعنت کرد از اینکه چرا آرایش نکرده!
_خوش اومدین، بیاین تو.
جین با لبخند گفت و به داخل خونه دعوتشون کرد.
_جنی چقدر خوشگل شدی.
_تو خوشگل تر شدی جیسو.
لبخند خجلی زد و با هم وارد سالن شدن و با نامجون و هوسوک هم احوالپرسی کردن.
_جنی حالت خوبه؟ از توی بیمارستان تا حالا ندیدمت!
_خوبم هوسوک ممنون.
هوسوک با لبخند سر تکون داد و بهشون اشاره کرد که روی مبل بشینن.
_چیزه من با جیسو یه کاری دارم. جیسو یا لحظه میای؟
_البته.
جیسو دست جنی رو گرفت و به بیرون راهنماییش کرد تا با خیال راحت صحبت کنن.
_چی شده؟
_جیسو، باید یه فکری بکنیم! تا آخر عمر نمیتونیم پیششون بمونیم. باید یه خونهای چیزی پیدا کنیم!
_منم به همین فکر کردم. بالاخره درست نیست. ولی فعلا نمیتونیم کاری کنیم تا بعد دادگاهت درسته؟
_اوهوم. ولی یه چیزی، با..با کدوم پول؟
جنی آروم پرسید و با استرس لبش رو گاز گرفت.
_جنی من یکم پس انداز دارم. یعنی مامانم برام گذاشته بود، تا اندازه ای که بشه یه خونه کوچیک اجاره کرد میرسه!
_جیسو نمیشه منم باید شریک باشم!
_جنی ما قراره با هم توش زندگی کنیم..باهم شریکی استفاده میکنیم عزیزم!
_چارهای نیست باشه! پس تا بعد از دادگاه..
_آره. حالا بیا بریم تو شام بخوریم.
جنی سر تکون داد و به همراه جیسو وارد خونه شد و دید که میز چیده شده.
سر میز نشستن و گرم شام خوردن و صحبت شدن؛
به این فکر میکرد چه چجوری کار پیدا کنه! نمیتونست همه چیز رو گردن جیسو بندازه و خودش کاری نکنه!
نفس عمیقی کشید و توی سکوت سرگرم غذا خوردن شد!.
.
.بدون حرفی وارد خونه شدن و جنی با سوال تهیونگ سمتش برگشت:
_بخوابیم یا..
_من که خوابم میاد تهیونگ شی. تو اگه بخوای میتونی بیدار بمونی! آها راستی، امشب..امشب تو اتاقی که همون اول بهم دادی میخوابم، د..درست نیست.
تهیونگ با تعجب چند بار پلک زد.
_مطمئنی؟ من کاری کردم که باعث شده معذب بشی؟
_نه اصلا! فقط خب یه جوریه...در کل به نظرم درست نیست.
_باشه مشکلی نیست. میخوای کمکت کنم لباسات رو برداری؟
_نه اگه میشه امشب رو توی اتاقت بمونن فردا جا به جاشون میکنم.
تهیونگ آروم سر تکون داد و از جنی فاصله گرفت، وارد اتاقش شد تا لباسهاش رو عوض کنه.
جنی بعد از شنیدن صدای در، نفس حبش شدهش رو بیرون فرستاد و متقابلا به سمت اتاقش رفت و با یاد آوری اینکه لباسهاش توی اتاق تهیونگ هستن لعنتی به این حواس پرتیش فرستاد!
با تردید سمت اتاق تهیونگ رفت و با نشنیدن صدایی، با فکر اینکه داره دوش میگیره در رو باز کرد و ناگهان چشمش به تهیونگی خورد که با بالاتنهی لخت ایستاده و داره نگاهش میکنه.
سریع دستهاش رو روی چشمهاش قرار داد.
_ب..ببخشید تهیونگ شی..فکر..فکر کردم داری دوش میگیری.
تهیونگ سریع لباسش رو پوشید و به جنی گفت که میتونه دستش رو از روی چشمهاش برداره!
_معذرت میخوام باید در میزدم!
_اشکالی نداره. لباسهات رو میخواستی؟
_ب..بله..فراموش کردم بردارم.
تهیونگ سری تکون داد و به جنی لباسهاش رو نشون داد.
جنی آروم سمت کاناپه رفت و همین که دستش به لباسها رسید رعد و برق شدیدی زد و لرزه به تنش انداخت.
تهیونگ نگران کمی نزدیکش شد و دستش رو روی بازوش گذاشت:
_میتونی اینجا بخوابی، اگه معذبی من روی کاناپه میخوابم!
کمی مکث کرد و با استرس سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید:
_چون...چون دیشب بغلت کردم حس بدی پیدا کردی؟!
_نه...نه اصلا! تهیونگ شی تو کار بدی نکردی! من فقط دارم میگم که حس میکنم این کار درست نیست! تو هیچ کدوم از موکلات رو خونهت نمیاری و ازشون مراقبت نمیکنی!
سرش رو انداخت پایین و شروع به بازی با انگشتهاش کرد.
_اینطوری عدالت هم برقرار نمیشه! ممنون که کمکم کردی از شر کای خلاص بشم! اما درست نیست باهم تو یه خونه باشیم و رو یه تخت بخوابیم! من زیاد اینجا نمیمونم، بعد از روز دادگاه با جیسو دنبال خونه میگردیم و کم کم رو پای خودمون میایستیم!
با تعجب چندبار پلک زد.
_ی...یعنی چی؟! میخوای...میخوای بری؟
_اره...یه خونه کوچیک با جیسو اجاره میکنیم ببینیم چی پیش میاد، نمیتونم تا آخر عمر سر بارت باشم.
_چرا به خودت برچسب میزنی؟ سربار دیگه چیه؟! تو اصلا هم سربار نیستی! اما باشه من به تصمیمت احترام میذارم! اما این رو بدون هر موقع کمک خواستی و چیزی لازم داشتی من همینجام!
لبخند خجلی زد و سرش رو تکون داد.
_ممنونم تهیونگ شی.
با شنیدن دوباره صدای بلند رعد و برق توی خودش جمع شد.
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و دست جنی رو گرفت.
_من روی کاناپه میخوابم تو روی تخت، باشه؟
آروم سر تکون داد و لباسهاش رو بیشتر توی دستش فشار داد.
_ت...تهیونگ شی تو...تو به من ترحم میکنی؟!
تهیونگ با چشمهایی گشاد شده به جنی خیره شد...داشت حرفهای عجیبی میزد!
_چی؟ نه نه اصلا! من فقط نمیخوام بترسی همین! اصلا بهت ترحم نمیکنم جنی اصلا! من میخوام کمکت کنم همین.
_د...دروغ میگی...از چشمهات میفهمم! هر...هر موقع بهم نگاه میکنی حالت صورتت مشخصه! می...میدونم الان که...الان که بهت گفتم میخوام خونه بگیرم بهم خندیدی! میدونم! پیش خودت میگی این که از یه رعد و برق ساده میترسه چجوری دووم میاره! ولی...ولی من میارم...من...من میتونم خودم زندگی کنم!
کم کم صداش بالا رفت و مشتی به سینه تهیونگ کوبید و همراه با اشکهایی که از چشمهاش میریخت ادامه داد:
_به من ترحم نکن!! نمیخوام! به ترحم هیچ کس نیاز ندارم!
_جنی من بهت ترحم نمیکنم چت شده این حرفها چیه؟!
خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود... نمیتونست خودش رو کنترل کنه!
بلند تر گریه کرد و محکم تر مشت زد.
_چرا...میدونم بدبختم...میدونم سر بارتم...می... میدونم خدا خدا میکنی زودتر برم...فقط بلدم دردسر درست کنم! فقط بلدم گند بزنم به همه چی! میدونم میخوای از من خلاص بشی...توهم مثل بقیه ای! توهم مثل کای...همتون مثل همین...من به ترحم هیچ کس نیاز ندارمممممممم!
جیغی کشید و بعد از کوبیدن مشت محکمی به سینه تهیونگ، روی زمین افتاد و سرش رو گرفت. توی خودش جمع شد و شروع به هق هق کرد.
_م...مامانم رو میخوام...مامانم رو میخوام...می...میخوام سرم رو روی پاش بزارم...مامانم رو میخوامممممممم.
فکش از بغض سفت شده بود! آروم نشست و دست های جنی رو از توی موهاش جدا کرد.
_لطفا پاشو، به خودت بیا جنی!
_ت..توهم مثل کایی..توهم کتکم میزنی!
_جنی منم تهیونگ..شششش منم.
تند زمزمه کرد و بیشتر خم شد تا جنی راحت تر ببینتش!
هق هقهاش کم شد و با صدایی که به زور شنیده میشد لب زد:
_ت...تهیونگ؟
_اره...تهیونگ...اروم باش لطفا!
باز هم صدای گریهش بلند شد. همونطور که تهیونگ نشسته بود، خودش رو سمت پاش کشید و سرش رو روی پاش گذاشت.
_تهیونگ شیییی، هیچ...هیچکس منو نمیخواد...هیچ کس دوستم نداره...
با گریه نالید و شلوار تهیونگ رو توی دستش فشرد!
تهیونگ آروم بازوهای ظریف جنی رو گرفت و روی تخت خوابوندش، پتو رو روش کشید و کنارش نشست.
_اینطور نیست جنی، ما تو رو دوست داریم! من، هوسوک، نامجون، جین و جیسو، ما همه تو رو دوست داریم!
_و..واقعا؟
_اره! واقعا، جنی تو سربار نیستی! متاسفم اگه طوری رفتار کردم که حس کردی بهت ترحم میکنم اما بدون من هرگز همچین کاری نکردم!
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
STAI LEGGENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...