(Part 34) !نگرانی و ترسِ دوباره

577 50 144
                                    

با صداهایی که می‌شنید چشم‌هاش رو باز کرد.

سرش رو چرخوند و با دیدن منظره‌ی رو به روش، لبخندی زد و بهش خیره شد.

تهیونگ درحالی که جونگهو رو بغل کرده بود، رو به روی پنجره ایستاده و با چشم‌های بسته، آروم جونگهو رو تکون می‌داد.

جنی موبایلش رو از روی پاتختی برداشت و عکسی از اون صحنه گرفت‌.

تهیونگ با صدایی که جونگهو از خودش درآورد، چشم‌هاش رو باز کرد.

_چیه پرنسم...این پوزیشن بغل هم تکراری شد؟ حالا بریم صاف بغلت کنم؟ آره؟ شششش باشه باشه...تو به کدوممون رفتی آخه، من و مادرت دیر بیدار می‌شیم اونوقت تو هرروز صبح‌ها ساعت هشت بیدار می‌شی سرحال؟ آره پرنسم؟

جونگهو رو صاف بغل کرد و خمیازه کوتاهی کشید.

چرخید و با دیدن چشم‌های باز جنی، لبخندی زد.

_صبح بخیر...

_صبح بخیر...بیارش بغلش کنم...

جنی آروم گفت و روی تخت نشست.

تهیونگ به سمت جنی رفت و روی تخت نشست.

جونگهو رو روی تخت گذاشت و به شکم، کنارش دراز کشید.

جنی با لبخند مثل همسرش دراز کشید.

_پسرم؟ شاهزاده کوچولوی من؟

جونگهو خنده‌ای کرد و به مادرش نگاه کرد.

تهیونگ با لبخند بوسه‌ای روی گردن پسرش نشوند.

_پرنسم...عاشقتم...

جونگهو خمیازه صدا دار و نازی کشید و کمی گریه کرد.

جنی با لبخند بلند شد و نشست.

جونگهو رو بغل کرد و سینه‌اش رو درآورد.

_بیا...پسرم میمی اینطرفه اینجاست...

تهیونگ خنده‌ش گرفت از این که جونگهو، داشت به طرف مخالف دنبال سینه‌ی مادرش می‌گشت!

جنی با خنده، کمی نوک سینه‌ش رو به لپ جونگهو زد تا پسر کوچولوش، متوجه‌ی سینه‌ش بشه.

جونگهو با حس کردن نوک سینه‌ی مادرش، کمی صدا از خودش درآورد و دهنش رو باز کرد و با ولع، شروع به شیر خوردن کرد.

_جانم...

جنی با لبخند بوسه‌ای روی بینی جونگهو نشوند.

_جنی بخوابونش تا ما هم بخوابیم...هنوز خسته‌ایم...

تهیونگ با بیقراری گفت و زیر پتو رفت.

سرش رو به پهلوی جنی چسبوند و چشم‌هاش رو بست.

جنی خنده‌ای کرد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد تا خوابش ببره.

_دوتا بچه دارم...

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora