دست به سینه با اخم بامزهای به تلوزیون خیره شده بود.
این دیگه چه قانون مسخرهای بود؟
_پسرم نمیشه تا قبل از عروسی لباس عروس رو ببینی!
_کی همچین چیز مسخرهای گفته؟ یعنی همه میتونن ببینن غیر از من؟ حتی هیونگهام هم میتونن!
_پسرم تو دامادی، نباید ببینی، من هم تا قبل از عروسی لباسِ عروس مادرت رو ندیدم.
تهیونگ با نق نق پاهاش رو تکون داد و قیافهی زاری به خودش گرفت.
_تهیونگی تو نمیتونی ببینی...
تهیونگ با حرص نفسی کشید و بلند شد.
_فقط چون بیبیم میگه!
مادر تهیونگ چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و کیفش رو برداشت.
_کاش جنی رو زود تر پیدا میکردم! زود باشید دیر شد.
جنی سری تکون داد و همراه مادر تهیونگ و جیسو، از خونه خارج شدن.
_شما با راننده برید...
تهیونگ گفت و با راننده اشاره کرد تا در ماشین رو براشون باز کنه.
جنی به همراه جیسو و مادر تهیونگ، سوار ماشین شدن و به سمت مزون لباس عروس حرکت کردن.
تهیونگ بعد از مطمئن شدن از رفتن اونها، همراه پدر و هیونگهاش، سوار ماشین شد و به سمت مزون مردونهای برای انتخاب کت و شلوار حرکت کردن.
.
.
.
_لطفا روی اون سکو وایسا.
زن آروم به جنی کمک کرد که با وجود لباس عروس، روی سکو بایسته.
جنی با لبخند زیبایی، تو آینه بزرگ به خودش نگاه کرد.
_چطوره دخترم؟ دوستش داری؟
جنی با خجالت لبش رو گاز گرفت و دستی به لباسش کشید.
_میشه یکم پف تر باشه؟
_البته، خانم لطفا پف ترین و پر کار ترین لباس عروستون رو برای عروسم بیارید.
مادر تهیونگ رو به زن گفت و با لبخند جرعه ای از قهوهش نوشید.
_چشم، لطفا برگردید توی اتاق پرو.
صاحب مزون با لبخند به جنی کمک کرد داخل اتاق پرو برگرده.
_جیسو دخترم تو کی میخوای ازدواج کنی؟
جیسو با خجالت لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
_راستش ما هنوز آمادگی نداریم، یعنی من ندارم...
_دخترم زیاد منتظرش نذار، اگه دوستش داری و دوستت داره، چیزی برای صبر کردن وجود نداره...
جیسو با لبخند سر تکون داد و کمی قهوهش رو مزه کرد.
_باز هم برو روی سکو...
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...
