(Part 22) .تب

821 56 36
                                        

دست به سینه با اخم بامزه‌ای به تلوزیون خیره شده بود.

این دیگه چه قانون مسخره‌ای بود؟

_پسرم نمی‌شه تا قبل از عروسی لباس عروس رو ببینی!

_کی همچین چیز مسخره‌ای گفته؟ یعنی همه می‌تونن ببینن غیر از من؟ حتی هیونگ‌هام هم می‌تونن!

_پسرم تو دامادی، نباید ببینی، من هم تا قبل از عروسی لباسِ عروس مادرت رو ندیدم.

تهیونگ با نق نق پاهاش رو تکون داد و قیافه‌ی زاری به خودش گرفت.

_تهیونگی تو نمی‌تونی ببینی...

تهیونگ با حرص نفسی کشید و بلند شد.

_فقط چون بیبیم می‌گه!

مادر تهیونگ چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و کیفش رو برداشت.

_کاش جنی رو زود تر پیدا می‌کردم! زود باشید دیر شد.

جنی سری تکون داد و همراه مادر تهیونگ و جیسو، از خونه خارج شدن.

_شما با راننده برید...

تهیونگ گفت و با راننده اشاره کرد تا در ماشین رو براشون باز کنه.

جنی به همراه جیسو و مادر تهیونگ، سوار ماشین شدن و به سمت مزون لباس‌ عروس حرکت کردن.

تهیونگ بعد از مطمئن شدن از رفتن اون‌ها، همراه پدر و هیونگ‌هاش، سوار ماشین شد و به سمت مزون مردونه‌ای برای انتخاب کت و شلوار حرکت کردن.

.
.
.

_لطفا روی اون سکو وایسا.

زن آروم به جنی کمک کرد که با وجود لباس عروس، روی سکو بایسته.

جنی با لبخند زیبایی، تو آینه بزرگ به خودش نگاه کرد.

_چطوره دخترم؟ دوستش داری؟

جنی با خجالت لبش رو گاز گرفت و دستی به لباسش کشید.

_می‌شه یکم پف تر باشه؟

_البته، خانم لطفا پف ترین و پر کار ترین لباس عروستون رو برای عروسم بیارید.

مادر تهیونگ رو به زن گفت و با لبخند جرعه ای از قهوه‌ش نوشید.

_چشم، لطفا برگردید توی اتاق پرو.

صاحب مزون با لبخند به جنی کمک کرد داخل اتاق پرو برگرده.

_جیسو دخترم تو کی می‌خوای ازدواج کنی؟

جیسو با خجالت لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد.

_راستش ما هنوز آمادگی نداریم، یعنی من ندارم...

_دخترم زیاد منتظرش نذار، اگه دوستش داری و دوستت داره، چیزی برای صبر کردن وجود نداره...

جیسو با لبخند سر تکون داد و کمی قهوه‌ش رو مزه کرد.

_باز هم برو روی سکو...

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now