_حالت خوبه؟
_خوبم...بخیههام درد میکنه...
_سویی برات مسکن زده؟
_آره.
جنی سری تکون داد و با اخم جین رو صدا زد.
_جین!
_بله بانو.
_وقتی رفتین خونه، براش هرچی خواست درست میکنی! به سونهی رسیدگی میکنی و اجازه نمیدی جیسو خسته بشه فهمیدی؟
_بله بانو.
_خوبه. حالا برو عقب.
با باز شدن در، نگاهشون سمت در برگشت.
پرستار با تخت کوچیکی نزدیکشون شد و سونهی رو تو بغل مادرش گذاشت و بیرون رفت.
جیسو با چشمهای اشکی به دخترش خیره شد.
_چقدر...چقدر خوشگله...
جین با بغض بوسهای روی سر جیسو نشوند و دست دختر کوچولوش رو گرفت.
جونگهو با تعجب به موجود کوچیک توی بغل خالهش خبره شده بود.
_جونگهو رو نگاه کنید! تعجب کرده.
تهیونگ با لبخند بوسه ای روی لپ جونگهو گذاشت.
_پسرم تا حالا نینی ندیده...
_جونگهو. بگو نینی...
_نَنَ...
هوسوک خندهای کرد و لپ جونگهو رو کشید.
با صدا گریهی نوزاد، همه سکوت کردن.
_بریم بیرون. باید شیر بخوره.
جنی گفت و آروم بلند شد. همراه با تهیونگ و بقیه از اتاق خارج شد و اون زوج شیرین رو با نوزادشون تنها گذاشت.
_عشقم تا اینجا اومدیم...بریم سویونگ رو ببینیم؟
جنی کمی فکر کرد و در آخر با لبخند سر تکون داد.
_ما میریم سونوگرافی...
جنی رو به بقیه گفت و همراه با تهیونگ به سمت آسانسور رفت.
اسانسور رو زد و منتظر موند.
تهیونگ با لبخند دستش رو دور کمر همسرش حلقه کرد.
جنی خندهای کرد و به همسرش نگاه کرد و در نهایت، بوسهای روی لبش نشوند.
جونگهو با دیدن این صحنه، خندهای کرد و به جلو خم شد تا مادرش، اون رو هم ببوسه.
جنی با لبخند لبش رو جلو برد که همون لحظه، دست تهیونگ جلوی دهنش قرار گرفت.
تهیونگ نگاه بامزه و جدیش رو به جونگهو داد.
_قرار نیست هر کاری با من کرد با تو هم بکنه پرنس کوچولو!
جونگهو لبخندش محو شد و چند لحظه به پدرش خیره شد.
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...