(Part 30) .کیم جونگهو

669 56 209
                                    

«سه ماه بعد»


نفس عمیقی کشید و درحالی که عینک آفتابیش رو می‌زد، از مغازه خارج شد.

دستی به شکم بزرگش کشید و و لباس نخی و خنک قرمز رنگش رو تکون داد.

چهار تا نگهبان یا به اصطلاح بادیگارد های پشت سرش، درحالی که کیسه های پر از خرید رو به همراه داشتن پشت جنی حرکت می‌کردن.

با زنگ خوردن گوشیش، اون رو از کیفش خارج کرد و با دیدن اسم  "مرد زندگیم" لبخندی زد و موبایلش رو جواب داد.

_بله عزیزم؟

_کجایی عشقم؟ اومدم خونه دیدم نیستی...

_رفتم وسایل جونگهو رو کامل کردم، دارم میام خونه.

_باشه هانی، منتظرتم.

جنی با لبخند گوشی رو قطع کرد و توی کیفش برگردوند.

به سمت ماشین رفت و راننده در رو براش باز کرد.

توی ماشین نشست و نفسش رو بیرون داد.

_میشه کولر بزنی؟ خیلی گرمه...

راننده با لبخند سر تکون داد و کولر رو روشن کرد و برای جنی تنظیم کرد و شروع به رانندگی کرد.

با احساس لگدی توی شکمش، لبخندی زد و دستی بهش کشید.

_یک ماه دیگه میای بغل مامانی!

با لبخند نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت.

هشت ماهش شده بود و سویی بهش گفته بود کوچولوش سالمه و هیچ مشکلی نداره...

کم کم نزدیک زایمانش بود و باید به خوبی حواسش رو جمع می‌کرد.

تهیونگ این اواخر به صورت فشرده کار می‌کرد تا بیشتر کنار جنی باشه.

بعد از گذشت 15 دقیقه، به خونه رسیدن.

با کمک بادیگارد ها پلاستیک‌های خرید رو دم در گذاشت و بعد از لمس کردن قفل در، در رو باز کرد.

بادیگارد ها پلاستیک ها رو داخل گذاشتن و جنی بعد از تشکر، در رو بست.

_عشقم؟

تهیونگ درحالی که از پله ها پایین می‌اومد و دکمه‌های لباسش رو باز می‌کرد گفت و سمت جنی قدم برداشت.

جنی با لبخند دست‌هاش رو باز کرد و تهیونگ با تمام وجود بغلش کرد.

جنی با آرامش سرش رو تو گردن تهیونگ فرو کرد و عطرش رو نفس کشید و بوسه ای روش نشوند.

تهیونگ ازش فاصله گرفت و لبش رو آروم بوسید.

خم شد و کفش های جنی رو درآورد و دستش رو گرفت.

_می‌خواستم دوش بگیرم...

_خوبه، منم باهات میام.

تهیونگ نگاه شیطونی بهش انداخت.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱حيث تعيش القصص. اكتشف الآن