(Part 18) .قرار ملاقات

581 63 37
                                    

پنج روز مسافرتشون خیلی زود گذشت و وقت رفتن به خونه بود.

جنی نگاه آخری به وسایل انداخت و برای مطمئن شدن از اینکه چیزی جا نذاشته باشن، از تهیونگ پرسید:

_تهیونگ همه چیز رو برداشتی؟ 

_آره عزیزم.

جنی آروم سر تکون داد و روی تخت نشست تا تهیونگ لباس‌هاش رو بپوشه.

فکرش درگیر روزی بود باید با پدر و مادر تهیونگ ملاقات می‌کرد...

مادر تهیونگ انگار زن آرومی بود. صدایی که پشت تلفن متعلق به مادرش بود خیلی متین و آروم بود و این باعث می‌شد استرس جنی کم بشه.

دیروز تهیونگ به پدر و مادرش زنگ زده بود تا بهشون خبر بده و موبایل رو طوری گذاشته بود تا جنی بشنوه.

«فلش بک دیروز ساعت 10 صبح»

_کی به پدر و مادرت زنگ می‌زنی؟

جنی با استرس گفت و از پشت تهیونگ رو بغل کرد.

_الان می‌زنم. مادرم خیلی زن مهربونیه مطمئنم قبولت می‌کنه!

جنی با استرس روی تخت نشست و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد.

تهیونگ با لبخند کنار جنی نشست و شماره‌ی مادرش رو گرفت.

با جواب دادن مادرش، جنی سمتش پرید تا بشنوه.

_الو ما‌در؟

_سلام پسرم. چی شده که زنگ زدی؟

_مامان! چرا طوری حرف می‌زنی که انگار اصلا بهت زنگ نمی‌زنم؟

مادر تهیونگ خنده‌ای کرد و نفس عمیقی کشید.

_شوخی کردم. اتفاقی افتاده؟

_نه، فقط زنگ زدم بگم می‌تونید با بابا بیاید سئول؟ دلم براتون تنگ شده. راجب یه چیز مهم هم باید صحبت کنیم.

_باشه پسرم، به بابات می‌گم ببینم چی می‌گه.

_باشه مامان ممنونم. من باید برم خداحافظ.

_خداحافظ پسرم.

«پایان فلش بک»

_جنی؟ عزیزم؟

با صدای تهیونگ از افکارش خارج شد و لبخندی زد.

_بله؟

_بریم. همه‌چیز آماده‌س.

جنی سری تکون داد و بلند شد؛ به تهیونگ کمک کرد چمدون‌هارو بیرون بیاره.

_مامانت خبر نداد؟

_نه، اگه تا امشب چیزی نگفت بازم بهش زنگ می‌زنم.

جنی سری تکون داد و در اتاق رو بست.

همراه با تهیونگ به سمت آسانسور رفت تا به لابی برن.

_بقیه کجان؟

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ