پنج روز مسافرتشون خیلی زود گذشت و وقت رفتن به خونه بود.
جنی نگاه آخری به وسایل انداخت و برای مطمئن شدن از اینکه چیزی جا نذاشته باشن، از تهیونگ پرسید:
_تهیونگ همه چیز رو برداشتی؟
_آره عزیزم.
جنی آروم سر تکون داد و روی تخت نشست تا تهیونگ لباسهاش رو بپوشه.
فکرش درگیر روزی بود باید با پدر و مادر تهیونگ ملاقات میکرد...
مادر تهیونگ انگار زن آرومی بود. صدایی که پشت تلفن متعلق به مادرش بود خیلی متین و آروم بود و این باعث میشد استرس جنی کم بشه.
دیروز تهیونگ به پدر و مادرش زنگ زده بود تا بهشون خبر بده و موبایل رو طوری گذاشته بود تا جنی بشنوه.
«فلش بک دیروز ساعت 10 صبح»
_کی به پدر و مادرت زنگ میزنی؟
جنی با استرس گفت و از پشت تهیونگ رو بغل کرد.
_الان میزنم. مادرم خیلی زن مهربونیه مطمئنم قبولت میکنه!
جنی با استرس روی تخت نشست و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
تهیونگ با لبخند کنار جنی نشست و شمارهی مادرش رو گرفت.
با جواب دادن مادرش، جنی سمتش پرید تا بشنوه.
_الو مادر؟
_سلام پسرم. چی شده که زنگ زدی؟
_مامان! چرا طوری حرف میزنی که انگار اصلا بهت زنگ نمیزنم؟
مادر تهیونگ خندهای کرد و نفس عمیقی کشید.
_شوخی کردم. اتفاقی افتاده؟
_نه، فقط زنگ زدم بگم میتونید با بابا بیاید سئول؟ دلم براتون تنگ شده. راجب یه چیز مهم هم باید صحبت کنیم.
_باشه پسرم، به بابات میگم ببینم چی میگه.
_باشه مامان ممنونم. من باید برم خداحافظ.
_خداحافظ پسرم.
«پایان فلش بک»
_جنی؟ عزیزم؟
با صدای تهیونگ از افکارش خارج شد و لبخندی زد.
_بله؟
_بریم. همهچیز آمادهس.
جنی سری تکون داد و بلند شد؛ به تهیونگ کمک کرد چمدونهارو بیرون بیاره.
_مامانت خبر نداد؟
_نه، اگه تا امشب چیزی نگفت بازم بهش زنگ میزنم.
جنی سری تکون داد و در اتاق رو بست.
همراه با تهیونگ به سمت آسانسور رفت تا به لابی برن.
_بقیه کجان؟
BẠN ĐANG ĐỌC
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...