ظهر شده بود، کای هنوز خونه بود و مهم تر از همه هیچ خبری از تهیونگ نبود.
_عزیزم، کی میری شرکت؟
جنی پرسید و کای نیم نگاهی بهش انداخت و در جواب سوالش پرسید:
_بعد از ناهار، چطور؟
دستش رو به پشت گردنش رسوند و درحالی که سعی میکرد استرسی که داشت رو از همسرش مخفی کنه، خندید و گفت:
_پس خوبه که نیستی تا آشپزیم رو ببینی!
_شیطون!
کای گفت و جنی لبخندی زد.
_خانوم، ناهار آمادست.
_وای چه زود. بریم دیگه گرسنمه!
_بریم عزیزم.
کای گفت و وقتی به میز رسیدن، صندلی برای همسرش عقب کشید.
تمام مدتی که مشغول ناهار خوردن بودن جنی تو ذهنش نقشه های مختلف میکشید.
از طرفی هم منتظر رسیدن تهیونگ بود تا ببینه برای نجاتش چه کاری انجام میداد.
تهیونگ بهش گفته بود برای انجام نقشهای که تو سرش داره تنها وارد خونه شدنش کافیه و بقیهش به راحتی آب خوردن حل میشه اما جنی نتونست متوجه بشه منظورش از این حرف ها چیه!
اون میخواست با کتککاری راه انداخت جنی رو نجات بده یا یه راه زیرکانه تر سراغ داشت؟
ذهنش درگیر بود تا اینکه با صدای کای به خودش اومد.
_به چی فکر میکنی؟
_به اینکه برای شب چند تا از غذا های مورد علاقهت رو درست کنم!
با جوابی که داد، لب های کای به آرومی کش اومدن و به لبخند باز شدن.
_اوووه، عزیزم داری من رو هیجان زده میکنی! یهو دیدی نرفتم و موندم تا نگاهت کنم!
دست هاش رو روی هوا تکون داد و مخالفت کرد. هرچند حواسش بود که کای بهش مشکوک نشه.
_نه نه، باید بری! سوپرایزه نباید نگاه کنی.
_باشه نگاهت نمیکنم.
نگاهش رو تو سالن چرخوند و وقتی نتونست جیسو رو پیدا کنه، صداش زد.
_جیسویا میشه بیای و میز رو جمع کنی!
_حتما خانم.
_بزار من هم کمکت کنم.
جیسو بلافاصله مخالف کرد.
_نه خانم، خودم جمع میکنم.
_جیسویا، من هم کمک میکنم.
جیسو وقتی جدیت جنی رو تو جمع کردن میز دید چیزی نگفت و اجازه داد همونطور که میخواد کمکش کنه.
بعد جمع کردن میز هر دو به آشپزخونه برگشتن و جنی به جیسو تو مرتب کردن آشپزخونه هم کمک کرد.
جیسو نگاه نامطمئنش رو به دختر مقابلش داد.
_خانم من..
و البته که جنی میدونست قراره چی بشنوه.
_اره، میتونی بری. دیگه خیالت از بابت همه چیز راحت باشه.
_ممنونم خانم. با اجازهتون من دیگه میرم.
جنی سرش رو به آرومی تکون داد و قبول کرد که جیسو بره و تنهاش بذاره.
ساعت سه و ربع بود و هنوز خبری از تهیونگ نشده بود!
دیگه کم کم داشت به اینکه ممکنه سرکارش گذاشته باشه فکر میکرد و این منفی نگری امیدش برای رهایی از کای رو به راحتی ازش گرفت!
نفس کلافهای کشید و خواست به سمت اتاق قدم برداره که زنگ در زده شد.
قلب بی جنبش از هیجان تند تند به قفسه سینهش کوبید و ناخودآگاه لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
با همون لبخند از کای پرسید:
_عزیزم منتظر کسی بودی؟
هرچند کای حتی نگاهش هم نکرده بود پس متوجه لبخندش هم نشد!
_نه. تو برو من باز میکنم.
وقتی نگاه کای رو به خودش دید لبخندش رو جمع کرد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
به سرعت به آشپزخونه برگشت.
با تمام وجود دعا میکرد شخص پشت در تهیونگ باشه.
چند لحظه بعد با صدایی که شنید بغض کرد. واقعا داشت از این جهنم آزاد میشد...
_بفرمایید؟
_سلام حالتون خوبه؟ راستش واقعا عذر میخوام که این موقع مزاحم شدم. من همسایه جدیدتون هستم و تازه جا به جا شدم. مادرم بیخبر اومد دیدنم. شاید از درخواستم خوشتون نیاد اما میشه یکم قهوه به من بدید؟! چون تازه اسبابکشی کردم هنوز وقت نکردم برم خرید و در حال حاضر خیلی اطراف رو هم نمیشناسم.
کای وهلهی اول نسبت به شخصی که به اسم همسایه برای گرفتن کمی قهوه به خونهش اومد، مشکوک شده بود!
جنی خوب میدونست کای جواب منفی میده و مخالفت میکنه پس خیلی سریع وارد عمل شد. نزدیک همسرش رفت و از پشت خودش رو بهش چسبوند.
_نه ما...
_عشقم چیزی شده؟
_خدای من، شماها چقدر به هم میاید.
جنی دستش رو دور دست کای حلقه کرد و تشکری بخاطر تعریف مرد مقابلش کرد.
_لطف دارید. از توی آشپزخونه شنیدم که شما قهوه میخواستید، درسته؟
_بله ولی ظاهرا ندا...
جنی بلافاصله حرفش رو قطع کرد و ازش خواست تا به داخل خونه بیاد.
_چرا داریم. همسرم حواسش نبود..اینجوری دم در ایستادن درست نیست لطفا بفرمایید داخل تا بهتون قهوه بدم.
_باز هم معذرت میخوام.
_اشکالی نداره.
با اینکه تهیونگ دور از جنی ایستاده بود، باز هم کای نگاه مشکوکی بهش انداخته بود.
کای کنار ورودی آشپزخونه ایستاده بود و نگاهشون میکرد که گوشیش زنگ خورد و برای جواب دادن به اون تماس مجبور شد اون دوتا رو تنها بذاره.
_تکون نخور. همینجوری بمون تا توی اتاق بره.
تهیونگ گفت و جنی خجالت زده ازش کمک خواست.
_من دستم نمیرسه، میشه اون رو برام پایین بیارید؟
_البته.
قهوه رو از بالا بهش داد و جنی خواست قاشق برداره که کای اومد.
_عزیزم، من تو اتاق دارم با تلفن حرف میزنم و بعدش هم میخوام حاضر بشم که برم. اگه چیزی شد کافیِ فقط صدام کنی.
کای قسمت آخر حرفش رو درحالی که نگاهش به تهیونگ بود، گفت.
_باشه عزیزم.
کای وقتی نگاه آروم جنی رو دید، سری تکون داد و به اتاقش که تو طبقهی بالا بود رفت و در اتاقش رو بست و قفل کرد.
همون لحظه جنی نتونست بیشتر از این تحمل کنه و سد اشک هاش شکست و صورتش رو خیس کرد.
_ششش، گریه نکن. خانم کیم وقت زیادی نداریم و شما الان نیاز دارید که قوی باشید تا همه چیز خوب پیش بره، باشه؟
بلافاصله شیشهی کوچکی رو از توی جیبش بیرون آورد و به جنی داد.
جنی هم معطل نکرد و پشت به تهیونگ ایستاد و اون شیشه رو توی سوتینش گذاشت.
_اینی که بهت دادم یه داروی خواب اوره خیلی خیلی قویه. امشب این رو توی آب یا نوشیدنیش میریزی و بهش میدی! وقتی هم که خوابش برد از در پشتی بیرون میای و اول سمت راست میپیچی و بعد مستقیم میای. خانم کیم، من اونجا منتظرت هستم.
جنی با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و قبول کرد.
_ب.. باشه.
تهیونگ وقتی متوجه اشک های جدیدی روی گونههای موکلش شد برای آروم کردنش دست هاش رو روی شونههاش قرار داد و درحالی که نگاهش به چشم های خیس از اشکش بود، گفت:
_ششش، فقط چندساعت تا آزادی ابدیت از دست این آدم مونده. لطفا نگران چیزی نباش. زود یکم قهوه بریز تا من برم؛ بیشتر موندنم فقط باعث شک و شبهه های همسرت میشه.
جنی سری تکون داد و با نهایت سرعت قهوه رو براش ریخت و همون لحظه که از آشپزخونه بیرون اومد، کای رو دید که از پله ها پایین میاد.
_حتما این لطفتون رو بعدا جبران میکنم.
_نیازی نیست!
بعد از خداحافظی کوتاهی در رو بست. وقتی چرخید کای رو پشت سرش دید.
_گریه کردی؟
نمیدونست چیکار کنه! خیلی یهویی دستش رو به چشمش رسوند و مالشش داد و در آخر بار دیگه شروع به اشک ریختن کرد. سرش رو به سینه کای چسبوند و دست هاش رو دورش حلقه کرد.
_کای، قهوه تو چشمم رفت و خیلی میسوزه.
_چجوری رفت؟ ببینمت؟ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟
_نمیدونم فقط خواستم چشمم رو ماساژ بدم که یهو تو چشمم رفت.
کای وقتی چشم جنی رو چک کرد و مطمئن شد چیزی تو چشمش نیست، گفت:
_چیزی نیست. آبش بزن خوب میشه. من دیگه باید برم.
با وجود نداشتن رضایت قلبی، بوسهای روی گونهی کای کاشت و اون رو بدرقهش کرد.
با رفتن کای در رو بست. روی زمین نشست و شیشهی کوچکی که تهیونگ بهش داده بود رو از توی سوتینش بیرون آورد.
جنی باز هم زیر گریه زد اما اینبار اون اشک ها از خوشحالی بودن.
.
.
.
شب شده بود و بیرون داشت برف میبارید و هوا سرد تر از همیشه بود. با این حال جنی برای شام خداحافظیش با کای تنها یک پیراهن پوشید. به اندازهای خوشحال بود که بخواد به خودش برسه تا بهتر از هر موقعهای بنظر بیاد.
تو دلش دعا میکرد همه چیز خوب پیش بره و مشکلی به وجود نیاد.
فقط 15 دقیقه طول میکشید تا دارو اثر کنه و کای به خواب عمیقی بره.
دل تو دلش نبود تا اینکه زنگ در زده شد. تقریبا سمت در دوید و با لبخند عمیقی روی صورتش در رو باز کرد.
_خوش اومدی عزیزم.
_امشب چه شب خاصیِ، هم کلی به خودت رسیدی و هم از آشپزخونه بوی خوبی میاد.
جنی لبخندی زد و تار موهایی که جلوی صورتش اومده بودن رو پشت گوشش هدایت کرد.
_برو دستات رو بشور تا غذا رو بکشم.
کای سری تکون داد و جنی غذا رو گرم کرد و تو ظرف مورد نظر ریخت.
از استرس کل تنش میلرزید اما تمام سعیش رو کرد تا خودش رو کنترل کنه.
بالاخره کای اومد و سره میز نشست.
_اوه، بِیبیم چه کرده!
جنی لبخندی زد و روی صندلی مقابلش نشست.
_چی میخوری بگو تا برات بکشم.
_از همهش یه کوچولو بزار چون من نمیتونم انتخاب کنم.
جنی قهقهای زد که کای متقابلا لبهاش کش اومدن.
_چقدر خندههات قشنگه.
_عزیزم، تمام این ها بخاطر تو و از همه مهم تر امشبه.
درحالی که لبخند روی لب هاش عمیق تر از قبل شده بود به غذا ها اشاره کرد و ادامه داد:
_باید همش رو بخوری!
کای سری تکون داد و مشغول غذا خوردن شد.
جنی زیر چشمی بهش نگاه میکرد و تو دلش دعا میکرد که کاش کای ازش آب بخواد و اون بتونه براش کمی آب بیاره و دارو رو توش بریزه.
تو همین فکرها بود که کای دهن باز کرد که حرف بزنه اما یهو سرفهش گرفت.
_کای؟ عزیزم خوبی؟ برات آب بیارم؟
کای بدون اینکه بتونه کلمهای به زبون بیاره سری تکون داد و جنی با هیجان و خوشحالی روانهی آشپزخونه شد.
آب رو توی لیوان ریخت و شیشه رو از سوتینش در اورد و کل دارو رو توی لیوان ریخت. در آخر با قاشق کمی بهمش زد و با نهایت سریع لیوان پر از آب رو به کای رسوند.
_بخورش عزیزم. آروم باش چیزی نیست.
وقتی کای مشغول نوشیدن از آب داخل لیوان بود، کمی کمرش رو ماساژ داد و با چهرهای به ظاهر نگران بار دیگه پرسید:
_الان خوبی؟
_آره، لعنتی غذا انقدر خوب بود که نفهمیدم یهو چی شد.
جنی لبخندی زد که کای دوباره کمی از محتوای داخل لیوان نوشید تا جایی که لیوان خالی شد.
_بهتری؟
_من خوبم نیازی به نگرانی نیست. بهتره دیگه چیزی نگیم و تو سکوت از غذایی که پختی لذت ببریم.
_دیوونه!
حدود 15 دقیقه گذشت و هر دو دیگه سیر شده بودن. کای کم کم داشت به خواب میرفت و جنی هر لحظه منتظر بیهوش شدنش بود.
_ج...جنی...
_بله!؟
_بیا امشب این ازدواج رو واقعیش کنیم.
با اینکه کاملا متوجه منظورش شده بود، با تردید پرسید:
_چی!؟
_جنی خیلی وقته که میخوامت. بیشتر از این نمیتونم منتظرت بمونم...
و بعد تموم شدن حرفش کل محتویات میز رو با یه حرکت روی زمین انداخت که باعث شد بغض جنی بترکه و اشکهاش به سرعت گونه های صورتیش رو مرطوب کنه.
به جای عصبانی کردن کای نیاز داشت کمی وقت بخره تا دارو به طور کامل اثر کنه.
_باشه باشه...برو رو مبل تا من بیام.
_اوهوم...
کای خمیازهای کشید و خودش رو روی مبل انداخت و بلافاصله چشم هاش بسته شد.
جنی درحالی که از ترس میلرزید کنار میز ایستاده بود و با استرس نگاهش میکرد.
برای اینکه یکم بگذره و خواب کای سنگین تر بشه به زیر زمین رفت و گوشی که تهیونگ بهش داده بود رو برداشت و در آخر پیش کای برگشت.
_ک... کای!؟
صداش کرد اما جوابی نشنید.
لبخندی از خوشحالی زد. بالاخره زمان آزادیش از همچین جهنمی فرا رسیده بود.
ناگهان کای پلک هاش رو از هم فاصله داد و به جنی نگاه کرد.
_کجا؟
با شنیدن صداش صاف ایستاد. از ترس مور مور شده بود و دندان هاش موقع حرف زدن به هم بر خورد می کردن. با تمام اینها موفق شد بریده بریده جوابی به سوال کای بده.
_ب...بخواب عشقم، فقط میخواستم پتو روت بندازم.
کای دوباره چشمهاش گرم شد و جنی نفس عمیق و بیصدایی کشید.
ده دقیقه گذشت و وقتی کاملا مطمعن شد کای بیهوش شده، کفشهاش رو پوشید، کلید رو برداشت و از دره پشتی خونه خارج شد و درو از بیرون قفل کرد. کلید رو بدون اینکه در بیاره همونجوری توی قفل رها کرد و سمت انتهای کوچه قدم برداشت.
برف شدید تر میبارید. لرز کرده بود و اشکهاش صورتش رو خیس برای هزارمین بار توی اون روز خیس کرده بودن.
از ترس اینکه مبادا کای پیداش بشه شروع به دویدن کرد و همونطور که تهیونگ گفته بود سمت راست پیچید و مستقیم رفت.
با صدای بلند گریه میکرد و صدای هقهقش خیابون خالی رو پر کرده بود.
از سرمای اطرافش هیچی نمیفهمید!
تهیونگ از دور دیدش که بدو بدو داره سمتش میاد.
_نامجون اومدش.
_الان من رو ببینه میترسه و فکر میکنه خبریه!
نامجون گفت و تهیونگ سریع پالتوی گرمش رو در آورد و با قدمهای بلند سمت جنی رفت تا زودتر بهش برسه.
جنی با شتاب خودش رو تو بغلش پرت کرد؛ نفس نفس میزد و از ترس و سرما میلرزید.
تهیونگ پالتوش رو دور جنی پیچید و سفت بغلش کرد.
_ششش، تموم شد. تموم شد خانم کیم. دیگه آزاد شدی.
_م.. م...
نفس نفس میزد و بخاطر لرزیدنش به جای کلمات، صدا های نامفهومی ازش شنیده میشد.
_باشه باشه...اروم باش تموم شد.
تهیونگ برای آروم کردنش روی موهاش بوسه های ریزی کاشت. هیچ کدومشون نمیدونستن توی چه حالتی قرار گرفتن چون این اصلا تو این شرایط مهم نبود!
نامجون به آرومی دختری که تو بغل تهیونگ میلرزید رو صدا زد.
_جنی!؟
دختر با صدایی که شنید کل تنش یخ زد.
با ترس برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
_جنی نگران نباش. من هم برای کمک به تو اینجام.
_ت.. تو... تو..
نامجون خیلی سریع شروع به توضیح دادن کرد.
_من پلیس هستم جنی. نگران نباش کای پشت میله های زندان میفته! لطفا اروم باش اون دیگه نمیتونه بهت آسیبی بزنه!
درحالی که نگاهش به دختر مقابلش بود بیسیمش رو از داخل جیبش درآورد.
_تیم A و B همین حالا برید داخل و هرکسی که اونجاست رو دستگیر کنید.
مردمک های جنی سمت تهیونگ چرخیدن.
_لطفا آروم باش. دیگه راحت شدی.
پاهای جنی بیشتر از این توانایی تحمل وزنش رو نداشتن و تهیونگ متوجهش شده بود.
_بیا بریم تو ما...
همون لحظه افراد دستگیر شده رو آوردن. جنی با دیدن چهرههای آشنایی بازوی تهیونگ رو تکونی داد و بریده بریده گفت:
_ص...صب.. ر... صبر کنید.
_نامجون وایسا!
با برده شدن اسم نامجون، گوش های هوسوک تیز شدن و زیر لب اسمش رو صدا زد.
_کیم نامجون!؟
جیسو درحالی که نگاهش به جنی بود با گریه خطاب به مردی که اسمش چند بار برده شده بود، گفت:
_چرا من رو دستگیر کردید؟ قسم میخورم من فقط یه خدمتکار ساده بودم و کاری نکردم.
نامجون دستی به موهاش کشید و رو به مامور های تیم A که اون ها رو دستگیر کرده بودن، گفت:
_جانگ هوسوک و کیم جیسو رو بیارید.
جنی یکباره فریاد زد.
_اونا...او..اونا کاری ن...نکردن.
نامجون پلک هاش رو به هم فشرد و بیاهمیت به جنی، رو به هوسوک گفت:
_فقط برو. قسم میخورم خودم میام و همه چیز رو برات توضیح میدم! فقط اگه وکیل داری بهش زنگ بزن.
هوسوک قبول کرد.
_باید به خالهم که وکیله زنگ بزنم.
_و کیم جیسو!؟
جیسو وقتی متوجه شد نامجون دربارهی وکیل ازش میپرسه، با دست هاش صورتش رو پوشوند و زیر گریه زد.
_من... من... من کسی رو ندارم. یعنی میرم زندان؟ کیم نامجون من قسم میخورم کاری نکردم.
سوکجین رو به نامجون گفت:
_من وکیلش میشم.
_مطمعنی؟
نامجون با تردید پرسید و سوکجین تایید کرد.
_اره.
زمانی که کای رو اوردن جنی گریش شدت گرفت. تهیونگ با دیدن حال بدش برای آروم کردنش بیشتر اون رو به خودش فشرد.
_بیا بریم تو ماشین داری میلرزی...
جنی نای راه رفتن نداشت و با وجود اینکه سفت تهیونگ رو گرفته بود و اون توی راه رفتن کمکش میکرد، به سختی قدم های کوچکی بر میداشت.
یکباره سوزش شدیدی رو توی ریههاش حس کرد و سرفه خونیی کرد و روی زمین افتاد. برفهای سفید حالا به رنگ قرمز در اومده بودن و سرفه های خونین جنی هر لحظه بیشتر از قبل میشد و در آخر بدنش طاقت نیاورد و از حال رفت.
_ج...جنی؟ جنی؟!♡♡♡♡♡♡♡
خب خب خب اینم خدمت شما.
میدونین جای کسایی که ووت و کامنت نمیدن کجاست؟ آفرین سر سیخ روی منقل😍
اگه کسی دوست نداره کباب بشه ووت و کامنت بده😘🗡️
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfic🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...