وقت شام بود...سمت میز رفت و همین که خواست بشینه یکی وحشیانه در زد؛ لرزی کرد و به کای نگاهی انداخت.
کای اخمی کرد و منتظر شد ببینه فرد پشت در کیه.
چند لحظه بعد در باز شد و نامجون خشمگین وارد خونه شد!یک دفعه با خشم سمت کای رفت و از یقه گرفتش، دستهاش رو مشت کرد و محکم روی صورت استخونی کای فرود آورد.
جنی فقط با تعجب و دهن نیمه باز به کتک خوردن کای نگاه میکرد.
_مرتیکه عوضی...مگه نگفتی بار سالم میرسه ها؟؟؟ وسط راه پلیسها گرفتنشون...آشغال عوضی میکشمت!
_ن...نامجون...
کای بین سرفههای خونینش زمزمه کرد.
_تا امشب تمام پول و خسارت باید به حسابم واریز شده باشه وگرنه میکشمت کیم کای!
از بین دندونهای چفت شدهش گفت و نفس عمیقی کشید.
_ من...من...بالای(سرفه) سرشون بودم...پ...پلیسی نبود.
نامجون خنده عصبی کرد.
_وسط راه ماشین پلیس گرفتشون...من نمیدونم...تا امشب بهت وقت میدم!
بعدش هم نگاه کوتاهی به جنی انداخت و بیرون رفت.
با صدای بلندی که در اثر محکم بسته شدن در ایجاد شد به خودش اومد و سریع سمت کای رفت.
_ج...جیسووووو...دکتر جانگ رو خبر کنننن.
فریاد زد و دست کای رو گرفت.
هوسوک سریع پیششون اومد و بهشون کمک کرد کای رو توی اتاق ببرن.
بعد از گذاشتنش روی تخت، جنی کنارش نشست.
_حالت خوبه؟
جنی آروم زمزمه کرد و بر خلاف میلش، پیشونی کای رو بوسید.
کای آروم سرش رو تکون داد.
_اون...اون عوضی...لعنت بهشون.
_ششش اروم باش...جیسو لطفا آب بیار.
_بفرمایید خانم.
_مرسی...بیا بخور یکم.
آروم سر کای رو گرفت و بهش کمک کرد کمی آب بنوشه.
_جنی من فقط تورو دارم...دوست دارم...خیلی زیاد.
ته دلش پوزخندی زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Hayran Kurgu🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...