( Part 3) !خسته شدم

763 119 24
                                    

وقت شام بود...سمت میز رفت و همین که خواست بشینه یکی وحشیانه در زد؛ لرزی کرد و به کای نگاهی انداخت.

کای اخمی کرد و منتظر شد ببینه فرد پشت در کیه.
چند لحظه بعد در باز شد و نامجون خشمگین وارد خونه شد!

یک دفعه با خشم سمت کای رفت و از یقه گرفتش، دست‌هاش رو مشت کرد و محکم روی صورت استخونی کای فرود آورد.

جنی فقط با تعجب و دهن نیمه باز به کتک خوردن کای نگاه می‌کرد.

_مرتیکه عوضی...مگه نگفتی بار سالم می‌رسه ها؟؟؟ وسط راه پلیس‌ها گرفتنشون...آشغال عوضی میکشمت!

_ن...نامجون...

کای بین سرفه‌های خونینش زمزمه کرد.

_تا امشب تمام پول و خسارت باید به حسابم واریز شده باشه وگرنه می‌کشمت کیم کای!

از بین دندون‌های چفت شده‌‌ش گفت و نفس عمیقی کشید.

_ من...من...بالای(سرفه) سرشون بودم...پ...پلیسی نبود.

نامجون خنده عصبی کرد.

_وسط راه ماشین پلیس گرفتشون...من نمی‌دونم...تا امشب بهت وقت میدم!

بعدش هم نگاه کوتاهی به جنی انداخت و بیرون رفت.

با صدای بلندی که در اثر محکم بسته شدن در ایجاد شد به خودش اومد و سریع سمت کای رفت.

_ج...جیسووووو...دکتر جانگ رو خبر کنننن.

فریاد زد و دست کای رو گرفت.

هوسوک سریع پیششون اومد و بهشون کمک کرد کای رو توی اتاق ببرن.

بعد از گذاشتنش روی تخت، جنی کنارش نشست.

_حالت خوبه؟

جنی آروم زمزمه کرد و بر خلاف میلش، پیشونی کای رو بوسید.

کای آروم سرش رو تکون داد.

_اون...اون عوضی...لعنت بهشون.

_ششش اروم باش...جیسو لطفا آب بیار.

_بفرمایید خانم.

_مرسی...بیا بخور یکم.

آروم سر کای رو گرفت و بهش کمک کرد کمی آب بنوشه.

_جنی من فقط تورو دارم...دوست دارم...خیلی زیاد.

ته دلش پوزخندی زد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin