ظرف تخم مرغ رو سر میز گذاشت و پورهی موز و شیر سویونگ رو سر میز گذاشت.
لبخندی زد و خواست بالا بره که همون لحظه، تهیونگ درحالی که موهاش به هم ریخته بود و سویونگ و جونگهو بغلش بودن، پایین اومد.
_صبح بخیر عشقم...
جنی خندهای کرد و با بوسه، جواب همسرش رو داد.
_کارهاتون رو کردین؟
_آره توت فرنگی، پوشک سویونگ هم عوض کردم.
جنی با لبخند سر تکون داد و سویونگ رو از تهیونگ گرفت.
با هم وارد آشپزخونه شدن و جنی، سویونگ رو توی صندلی کودکش نشوند و صندلی رو برای جونگهو کشید.
_آب پرتقال یا شیر؟
_آب بلتخال...
جونگهو گفت و آروم دست زد؛ جنی لبخندی زد و توی لیوان مخصوص پسرش، آب پرتقال ریخت و بهش داد.
_عزیزم تو چی؟
_آب پرتقال...
جنی با لبخند دوتا لیوان آب پرتقال رو پر کرد و یکی رو جلوی همسرش و دیگری رو جلو خودش قرار داد.
سر میز نشست و با لبخند. مشغول صبحانه خوردن شدن و جنی آروم صبحانهی دخترش رو بهش میداد غافل از این که مردی داره به خونهش نگاه میکنه...
مرد با استرس از ماشین گرون قیمتش پیاده شد و مقابل خونه ایستاد.
نمیدونست کار درستی انجام میده یا نه...
آروم وارد خونه شد که نگهبانها اخمی کردن.
_بفرمایید؟
_اینجا...اینجا منزل کیم جنیِ؟
_بله. بفرمایید.
_من یکی از اشناهاشون هستم...
_چیکارهشون؟
جنی بی خبر از اتفاقاتی که در انتظارشه، کمی از آب پرتقالش نوشید.
_ماما شُلُکاتو میدی؟
جنی از طرز تلفظ کردن شکلات جونگهو خندهش گرفت،
با لبخند شکلات رو به پسر کوچولوش داد که همون لحظه، بوسهای روی دستش زده شد.
_ماما...
با صدا شدنش توسط سویونگ، سمتش برگشت و صبحانهش رو بهش داد.
بعد از چند دقیقه، با زده شدن در، از جاش بلند شد و رفت تا در رو باز کنه.
دستش رو به دستگیره کشوند و در رو باز کرد.
با دیدن مرد مقابلش، لبخند به آرومی از روی لبهاش پر کشید و خون توی رگهاش یخ بست!
خشک شده به مرد مقابلش خیره شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fiksi Penggemar🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...