(Part 43) چرا نمی‌تونم خوشبخت باشم؟

560 32 4
                                    

ظرف تخم مرغ رو سر میز گذاشت و پوره‌ی موز و شیر سویونگ رو سر میز گذاشت.

لبخندی زد و خواست بالا بره که همون لحظه، تهیونگ درحالی که موهاش به هم ریخته بود و سویونگ و جونگهو بغلش بودن، پایین اومد.

_صبح بخیر عشقم...

جنی خنده‌ای کرد و با بوسه، جواب همسرش رو داد.

_کارهاتون رو کردین؟

_آره توت فرنگی، پوشک سویونگ هم عوض کردم.

جنی با لبخند سر تکون داد و سویونگ رو از تهیونگ گرفت.

با هم وارد آشپزخونه شدن و جنی، سویونگ رو توی صندلی کودکش نشوند و صندلی رو برای جونگهو کشید.

_آب پرتقال یا شیر؟

_آب بلتخال...

جونگهو گفت و آروم دست زد؛ جنی لبخندی زد و توی لیوان مخصوص پسرش، آب پرتقال ریخت و بهش داد.

_عزیزم تو چی؟

_آب پرتقال...

جنی با لبخند دوتا لیوان آب پرتقال رو پر کرد و یکی رو جلوی همسرش و دیگری رو جلو خودش قرار داد.

سر میز نشست و با لبخند. مشغول صبحانه خوردن شدن و جنی آروم صبحانه‌ی دخترش رو بهش می‌داد غافل از این که مردی داره به خونه‌ش نگاه می‌کنه...

مرد با استرس از ماشین گرون قیمتش پیاده شد و مقابل خونه ایستاد.

نمی‌دونست کار درستی انجام می‌ده یا نه...

آروم وارد خونه شد که نگهبان‌ها اخمی کردن.

_بفرمایید؟

_اینجا...اینجا منزل کیم جنیِ؟

_بله. بفرمایید.

_من یکی از اشناهاشون هستم...

_چیکاره‌شون؟

جنی بی خبر از اتفاقاتی که در انتظارشه، کمی از آب پرتقالش نوشید.

_ماما شُلُکاتو می‌دی؟

جنی از طرز تلفظ کردن شکلات جونگهو خنده‌ش گرفت،

با لبخند شکلات رو به پسر کوچولوش داد که همون لحظه، بوسه‌ای روی دستش زده شد.

_ماما...

با صدا شدنش توسط سویونگ، سمتش برگشت و صبحانه‌ش رو بهش داد.

بعد از چند دقیقه، با زده شدن در، از جاش بلند شد و رفت تا در رو باز کنه.

دستش رو به دستگیره کشوند و در رو باز کرد.

با دیدن مرد مقابلش، لبخند به آرومی از روی لب‌هاش پر کشید و خون توی رگ‌هاش یخ بست!

خشک شده به مرد مقابلش خیره شد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang