رمز در رو زد و وارد خونه شد. به جنی کمک کرد با وجود لباس عروس پفش داخل بیاد و بعد از اومدنش، در رو بست و قفل کرد.
اونجا دیگه خونهی خودشون دوتا بود، آشیونهی گرمشون، جایی که قرار بود تا آخر عمر زیر سقفش زندگی کنن...
تهیونگ خیلی آروم از پشت به جنی نزدیک شد و یکدفعه روی دستهاش بلندش کرد.
جنی با ترس دستهاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
_تهیونگگگ...
_جانم خانمم؟
جوشش خون زیر گونههاش رو احساس کرد، لبخندی زد و سعی کرد تپش قلبش رو آروم کنه، باید به این حرفها از طرف همسرش عادت میکرد.
تهیونگ همونطور که جنی بغلش بود، از پلهها بالا رفت و در اتاقشون رو باز کرد.
جنی رو پایین گذاشت و بعد از بستن در و قفل کردنش، سمت جنی برگشت و به دیوار تکیه داد.
جنی آروم جلوی آینه رفت و تورش رو درآورد و مشغول باز کردن موهاش شد.
برای لحظهای، نگاهش رو به چشمهای خمار تهیونگ دوخت اما سریع نگاهش رو دزدید.
دستش رو به پشت لباسش رسوند تا زیپش رو باز کنه اما دستش نمیرسید.
با خجالت لبش رو گاز گرفت و به تهیونگ نگاه کرد.
_تهیونگ...میشه...میشه کمکم کنی؟
تهیونگ آروم به همسرش نزدیک شد و پشتش ایستاد.
زیپ لباسش رو گرفت و آروم پایین کشید.
انگشتهای بلندش رو به صورت نوازشگرانه و سطحی روی ستونِ فقرات جنی کشید و با احساس مور مور شدن جنی زیر دستش، لبخند کمرنگی زد.
آروم خم شد و جایی بین گردن و کتف جنی رو بویید و خیس بوسید.
_عطر تنت هوش از سرم میپرونه...
اروم بینی استخونیش رو روی گردن ظریف جنی کشید و در آخر به لالهی گوشش رسید، گازی ازش گرفت و نفس داغش رو روی گردن جنی خالی کرد.
دستش رو به بازوی جنی رسوند و لباس عروسش رو از تنش پایین کشید.
جنی کمی جا به جا شد و لباس عروسش رو کامل از تنش خارج کرد.حالا تنها پوشش جلوی همسرش، لباس زیر ست توری و سفید رنگی بود که به خوبی با رنگ تنش ترکیب شده بود.
تهیونگ با چشمهاش، درست مثل گرگی گرسنه بدن جنی رو آنالیز کرد...
آروم بهش نزدیک شد و دستهاش رو دور کمر ظریف و باریکش حلقه کرد.
جنی آروم بدن ظریفش رو به بدن ورزیدهی مَردش چسبوند و نفس داغش رو آروم بیرون داد.
قلبش به شدت توی سینهاش میکوبید و بدنش داغ بود...
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...