(Part 14) !اولین مسافرت

784 73 37
                                    

_توت‌فرنگی؟ جنیم؟

با صدای تهیونگ چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو از روی شونه‌ش بلند کرد.

_بیدار شو عشقم رسیدیم.

جنی با حرف تهیونگ، خیلی سریع به سمت پنجره کوچیک رفت و شهر زیر پاش رو نگاه کرد.

_یعنی...یعنی ما الان پاریس هستیم؟

_آره عزیزدلم.

جنی با هیجان دست تهیونگ رو گرفت و تو فاصله‌ی کمی بهش نگاه کرد.

_من رو می‌بری برج ایفل؟

_معلومه که می‌برمت! هر جایی بخوای می‌برم!

جنی با هیجان دست زد و نفس عمیقی کشید.

_خیلی خسته شدم، فکر کنم بیهوش بشم.

تهیونگ خنده‌ای کرد دستش رو دور شونه‌ی جنی پیچید.

_تو بغل خودم می‌خوابونمت.

_باشه.

چند دقیقه گذشت با صدای مهماندار که اجازه خروج رو می‌داد، بلند شدن و از هواپیما خارج شدن.

.
.
.

توی تاکسی نشسته بودن و آدرس همون هتلی که چین بهشون گفته بود رو به راننده داده بودن.

جنی از خستگی خوابش برده بود و سرش روی شونه‌ی تهیونگ افتاده بود. 

توجه هوسوک تمام مدت به راه راننده بود و با دیدن اینکه تو یه خیابون دیگه پیچید، با اخم به تهیونگ نگاه کرد.

تهیونگ متقابلا اخم کرد و جنی رو محکم تر به خودش فشرد.

هوسوک صداش رو صاف کرد و کمی به جلو خم شد و امیدوار بود که مرد راننده انگلیسی بلند باشه!

_آقا کجا داری می‌ری؟ ما گفتیم پشت ماشین جلویی بری!

مرد جوابی نداد و بی‌تفاوت به رانندگیش ادامه داد.

تهیونگ که کمی عصبی شده بود، کمی به جلو خم شد و روی شونه‌ی مرد ضربه زد که توجه مرد جلب شد. هندزفریش رو از توی گوش هاش درآورد و از توی آینه به تهیونگ نگاه کرد.

_کجا داری می‌ری؟

_مرد جوان شما گفتید اون ماشین رو دنبال کنم، اونجا ترافیک سنگینی داشت و از اونجایی که همسرتون خسته‌ هستن از این راه رفتم. یکمی طول می‌کشه اما ترافیک نیست.

تهیونگ نفس آسوده ای کشید و تکیه داد.

همون لحظه صدای ضعیف جنی توجهش رو جلب کرد.

_تهیونگ، داره...داره مارو می‌دزده؟

تهیونگ به جنی نگاهی کرد و لبخندی زد؛ از ترس چشم‌هاش رو محکم بسته بود و به پالتوش چنگ می‌زد.

_نه عزیزدلم، اونجا ترافیک بود. گفت چون همسرت خسته‌س از این راه میرم.

جنی با شنیدن کلمه ''همسر'' گونه هاش رنگ گرفت!

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now