_توتفرنگی؟ جنیم؟
با صدای تهیونگ چشمهاش رو باز کرد و سرش رو از روی شونهش بلند کرد.
_بیدار شو عشقم رسیدیم.
جنی با حرف تهیونگ، خیلی سریع به سمت پنجره کوچیک رفت و شهر زیر پاش رو نگاه کرد.
_یعنی...یعنی ما الان پاریس هستیم؟
_آره عزیزدلم.
جنی با هیجان دست تهیونگ رو گرفت و تو فاصلهی کمی بهش نگاه کرد.
_من رو میبری برج ایفل؟
_معلومه که میبرمت! هر جایی بخوای میبرم!
جنی با هیجان دست زد و نفس عمیقی کشید.
_خیلی خسته شدم، فکر کنم بیهوش بشم.
تهیونگ خندهای کرد دستش رو دور شونهی جنی پیچید.
_تو بغل خودم میخوابونمت.
_باشه.
چند دقیقه گذشت با صدای مهماندار که اجازه خروج رو میداد، بلند شدن و از هواپیما خارج شدن.
.
.
.توی تاکسی نشسته بودن و آدرس همون هتلی که چین بهشون گفته بود رو به راننده داده بودن.
جنی از خستگی خوابش برده بود و سرش روی شونهی تهیونگ افتاده بود.
توجه هوسوک تمام مدت به راه راننده بود و با دیدن اینکه تو یه خیابون دیگه پیچید، با اخم به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ متقابلا اخم کرد و جنی رو محکم تر به خودش فشرد.
هوسوک صداش رو صاف کرد و کمی به جلو خم شد و امیدوار بود که مرد راننده انگلیسی بلند باشه!
_آقا کجا داری میری؟ ما گفتیم پشت ماشین جلویی بری!
مرد جوابی نداد و بیتفاوت به رانندگیش ادامه داد.
تهیونگ که کمی عصبی شده بود، کمی به جلو خم شد و روی شونهی مرد ضربه زد که توجه مرد جلب شد. هندزفریش رو از توی گوش هاش درآورد و از توی آینه به تهیونگ نگاه کرد.
_کجا داری میری؟
_مرد جوان شما گفتید اون ماشین رو دنبال کنم، اونجا ترافیک سنگینی داشت و از اونجایی که همسرتون خسته هستن از این راه رفتم. یکمی طول میکشه اما ترافیک نیست.
تهیونگ نفس آسوده ای کشید و تکیه داد.
همون لحظه صدای ضعیف جنی توجهش رو جلب کرد.
_تهیونگ، داره...داره مارو میدزده؟
تهیونگ به جنی نگاهی کرد و لبخندی زد؛ از ترس چشمهاش رو محکم بسته بود و به پالتوش چنگ میزد.
_نه عزیزدلم، اونجا ترافیک بود. گفت چون همسرت خستهس از این راه میرم.
جنی با شنیدن کلمه ''همسر'' گونه هاش رنگ گرفت!
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...