(Part 21) ما عاشق چیِ هم شدیم؟

829 64 20
                                        

با احساس سردرد چشم‌هاش رو باز کرد. کمی طول کشید تا بتونه اطرافش رو آنالیز کنه.

تو ماشینش نبود و داخل اتاقی سفید رنگ بود.

نیم خیز شد و سعی کرد اتفاقاتی که افتاده رو به یاد بیاره.

سرش به شدت درد می‌کرد و لباس‌هاش عوض شده بود.

با اخم بلند شد و کمی تلو تلو خورد اما سریع دستش رو به دیوار گرفت تا نیوفته!

لعنتی به سردردش فرستاد و اتاق رو نگاه کرد.

تو اتاق جنی بود...

اخمی کرد و خودش رو به در اتاق رسوند و ازش بیرون رفت.

صدای خنده‌های زنونه ای می‌شید که اخمش رو شدید تر می‌کرد و ذهنش رو گیج تر...

وارد سالن شد و با دیدن مادرش به همراه جیسو و جنی که هر سه سرشون توی لپ‌تاپ بود چشم‌هاش گرد شد.

_اینجا...

با صدایی دو رگه گفت و وقتی چشمش به دست جنی و حلقه‌ افتاد، مطمئن شد داره خواب می‌بینه!

_تهیونگ؟ حالت خوبه؟

_د...دارم خواب می‌بینم؟...

جنی خنده‌ای کرد و بلند شد، سمت تهیونگ رفت و بازوش رو گرفت تا روی مبل بشینه.

_بیا پسرم، سرت درد می‌کنه؟

گیج شده سر تکون داد و نگاهش رو بین مادرش و جنی چرخوند.

_عروس، برو مسکن بیار...

جنی خنده‌ای کرد به طرف آشپزخونه رفت تا برای تهیونگ مسکن بیاره.

مادر تهیونگ بعد از رفتن جنی، موهاش رو پشت گوشش فرستاد و به سمت پسرش چرخید.

_تهیونگ ما داشتیم کلیسا انتخاب می‌کردیم تا مراسم عروسی رو اونجا برگزار کنیم. کلیسای تو مرکز شهر به نظرم مناسبه، بزرگه و 100 نفر رو توش جا می‌ده، با یه مزون هم صحبت کردیم، فردا قراره با جنی و جیسو برای لباس عروس بریم و تو و دوست‌هات و پدرت هم برای کت و شلوار. کار‌ها که تموم شد می‌ریم خونه و تاریخ عروسی رو مشخص می‌کنیم، می‌دونی که ما زیاد نمی‌تونیم اینجا بمونیم بابات شرکت و دست شریک‌‌هاش گذاشته...

با اخم و دهنی نیمه باز به مادرش خیره شد، چی داشت می‌شنید؟

_مادرجون فکر کنم اطلاعات زیادی رو به مغزش وارد کردی...

جنی همونطور که می‌خندید گفت و لیوان آب به همراه قرص مسکن رو به تهیونگ داد.

_بخور.

تهیونگ اروم قرص رو از جنی گرفت و خورد.

_من...من سرم داره می‌ترکه، می‌شه بگید چه اتفاقی افتاده؟

_داریم برای عروسیتون برنامه ریزی می‌کنیم، واضح نیست؟

_چه عروسی؟

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Место, где живут истории. Откройте их для себя