توی اتاق روی تخت نشسته بود و داشت برای جیسو ماجرای امروز رو تعریف میکرد.
_میدونی جیسو، خیلی حس خوبی دارم! خیلی خوشحالم از اینکه قبولم کرده!
_راستش از اول هم معلوم بود که هم رو دوست دارید! اونطور که به هم توی صحبت کردن نگاه میکردید و خیلی از رفتار های دیگهتون!
جنی پشت تلفن لبخندی زد و دستهای از موهاش رو دور انگشتش پیچید. با یادآوری چیزی، با استرس خم شد و به ملافه چنگ زد.
_جیسو من یه کاری کردم!
_چی شده؟
_من...من برای تهیونگ لباس خواب خریدم! ب...برای باهم بودن...
چند لحظه سکوت پشت تلفن ایجاد شد و جنی چندین بار اسم جیسو رو صدا زد و در آخر، با صدای جیغِ جیسو، گوشی از گوشش فاصله داد.
_آروم باش!
_شوخی میکنی؟ جنی واقعا برای عشق بازی با تهیونگ لباس خریدی؟ حالا برای کی؟
_جیسو آروم باش نمیدونم! حتی خودم هم هنوز باورم نمیشه!
_ببین جنی! باید بدون خجالت رفتار کنی متوجه شدی؟ تهیونگ عشق توئه! شما دوتا عاشق همید پس خجالت نکش.
جنی نفس کلافه کشید و موهاش رو کنار زد.
_باشه. امشب ساعت چند میریم رستوران؟
_8 یا 9.
_باشه،من دیگه باید برم خداحافظ.
_خداحافظ شیطون.
خنده ای کرد و گوشی رو قطع کرد.
نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت و تهیونگ رو روی مبل دید که مشغول چندتا پروندهس. با لبخند سمتش رفت و کنارش نشست.
_اینها چیه؟
_پروندههای طلاق. گاهی از شغلم متنفر میشم! وقتی میبینم زوجها با داشتن بچه بخاطر موضوع های مسخره تصمیم به طلاق میگیرن قلبم به درد میاد!
_موندن کنار کسی که عذابت میده باعث میشه روحت ذره ذره آب بشه! به نظرم اگر اون بچه شاهد جدایی پدر مادرش باشه خیلی بهتره تا اینکه شاهد دعواهای هر روزشون باشه! حداقل کمتر عذاب میکشه!
تهیونگ با لبخند جلو رفت و بوسهی کوتاهی روی لبهای جنی نشوند.
_درست میگی! اگه بچه دار بشیم تو بهترین مادر دنیا میشی! من مطمئنم!
_و...واقعا؟ تو اینطور فکر میکنی؟
_فکر نمیکنم! مطمئنم!
جنی با خجالت خنده ای کرد و سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت.
_ممنونم که قبولم کردی.
تهیونگ با لبخند جنی رو بغل کرد و روی پای خودش نشوند.
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...