« 1 سال بعد »
با لبخند به پسر کوچولو دو ساله و دختر کوچولوی یک سالهش که مشغول بازی بودن نگاه میکرد.
با باز شدن در خونه، لبخندی زد و بلند شد.
جونگهو به همراه مادرش بلند شد و به خواهرش کمک کرد تاتی تاتی راه بیاد.
جنی خندهای کرد و دخترش رو بغل کرد و همراه با جونگهو، به سمت در رفت.
تهیونگ با دیدنشون، کفش هاش رو درآورد و به سرعت سمتشون رفت.
_شلام بابایی...
_سلام عشقم.
سویونگ به سمت پدرش خم شد تا بغلش کنه.
تهیونگ خنده ای کرد و دخترش رو بغل کرد و محکم بوسید.
_سلام پرنسسم...
_امروز عصرونه خونهی جیسو دعوتیم.
تهیونگ سری تکون داد و سویونگ رو به جنی داد تا بره و دوش بگیره.
_عزیزای دلم برید با هم اسباب بازیهاتون رو جمع کنید...
سویونگ رو پایین گذاشت و سمت آشپزخونه رفت.
جونگهو دست خواهرش رو گرفت با هم به سمت سالن رفتن و اسباب بازیهاشون رو توی سبد ریختن.
جنی ظرف میوه ای برای همسر چید و بیرون اومد.
با دیدن تهیونگ، که از پلهها پایین میاد، لبخندی زد.
_چه سریع...
_خواستم زودتر بیام پیشتون.
جنی با لبخند ظرف میده رو روی مبل گذاشت.
جونگهو و سویونگ، به سمت پدر و مادرشون رفت.
جنی توی پستونک مخصوص و سوراخ دار سویونگ، تکه سیبی قرار داد و درش رو بست تا دخترش سیب رو له کنه و سیب پوره شده توی دهنش بیاد.
جونگهو با لبخند روی پای پدرش نشست و مشغول خوردن توت فرنگی شد.
_بابایی...شُخل تو شیه؟ املوژ مامان من و سویونگ لو پالک بلد. اونژا یکی اژم پلسید شخل بابات شیه. من نیمیدونستم شی بگم. گفتم باباییم به عمو پلیس کمک میکنه...
تهیونگ خنده ای کرد و بوسه ای روی گونهی جونگهو نشوند.
_من وکیلم...
_آها...یادم میله...
_اشکالی نداره عشقم.
_برید آماده بشید...جیسو منتظره.
جنی با لبخند گفت و همونطور که دخترش بغلش بود، بلند شد.
تهیونگ به همره جونگهو متقابلا بلند شدن و سمت اتاقشون رفتن تا آماده بشن.
.
.
با محکم زده شدن در اتاقش، با لبخند بلند شد و در رو باز کرد.
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...
