سه روز گذشته بود و حالا، پسر کوچولوش سالم و نرمال توی بغلش بود.
تهیونگ رفته بود تا کارهای ترخیصش رو انجام بده و جنی همراه با بقیه داخل اتاق بود.
چشمهاش هنوز بخاطر گریههای دیروزش پف بود...
«فلش بک_دیروز»
_جنی نترس! این فقط یه واکسن سادهست و برای ایمنی بدن پسرته!
جنی همونطور که پسرش بغلش بود، کمی کنار رفت.
_ش...شماها وحشی هستین...پسرم دردش میگیره...
_راست میگه!
تهیونگ که حالش دست کمی از جنی نداشت، برای حمایت از همسرش گفت و پای پسرش رو نوازش کرد.
_جنی سوزنش خیلی ریزه! زود تموم میشه...
جنی با تردید نگاهش رو به پرستار داد و سر جاش برگشت.
پرستار، پاپوش های نرم و سفید رنگ نوزاد رو درآورد و مچ پاش رو محکم گرفت.
_هی! محکم نگیر!
تهیونگ با اخم گفت و دست پرستار رو پس زد.
_باید محکم بگیریم، اگه تکون بخوره سوزن توی پاش میشکنه!
_خودم میگیرم!
تهیونگ آروم انگشتهای ریز پسرش که هر کدوم اندازهی یه عدس بود رو بوسید و مچ پاش رو گرفت.
_زود تموم میشه بابایی!
جنی به شدت نفس نفس میزد و نگاهش رو روی سوزنی که به پای پسرش نزدیک میشد، نگه داشته بود.
با وارون شدن سوزن به پای پسرش، هق بلندی زد و شروع به گریه کردن کرد.
بعد از گذشت چند ثانیه، پرستار با خالی کردن محتویات سرنگ، اون رو از پای پسرک خارج کرد و پنبهای روش گذاشت و با دیدن چهرهی غرق در خوابش، خندهای کرد.
_جنی آروم! پسرت خوابیده و حتی جیکشم در نیومد اونوقت تو اینجوری گریه میکنی؟
جیسو با کلافگی گفت و دستی روی شونهی جنی کشید.
_یه تازه مامانه دیگه...
سویی با خنده گفت و با پرستار ها از اتاق خارج شد.
جیسو نگاه چپی به جنی انداخت و دستمالی بهش داد تا خودش رو هلاک نکنه...
«پایان فلش بک»
جنی همونطور که توی اتاق قدم میزد، بینیش رو به بینی ریز پسرش مالید.
_پسرم؟ عشق مامانی؟ جانم؟ چیه؟ به مامانی نگاه میکنی؟ هوم؟
با لبخند سرش رو بالا آورد و با نامجون مواجه شد.
چشمهاش روی جونگهو بود و با لبخند نگاهش میکرد.
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...