(Part 31) .تازه مامان

720 52 91
                                    

سه روز گذشته بود و حالا، پسر کوچولوش سالم و نرمال توی بغلش بود.

تهیونگ رفته بود تا کار‌های ترخیصش رو انجام بده و جنی همراه با بقیه داخل اتاق بود.

چشم‌هاش هنوز بخاطر گریه‌های دیروزش پف بود...

«فلش بک_دیروز»

_جنی نترس! این فقط یه واکسن ساده‌ست و برای ایمنی بدن پسرته!

جنی همونطور که پسرش بغلش بود، کمی کنار رفت.

_ش...شماها وحشی هستین...پسرم دردش می‌گیره...

_راست می‌گه!

تهیونگ که حالش دست کمی از جنی نداشت، برای حمایت از همسرش گفت و پای پسرش رو نوازش کرد.

_جنی سوزنش خیلی ریزه! زود تموم می‌شه...

جنی با تردید نگاهش رو به پرستار داد و سر جاش برگشت.

پرستار، پاپوش های نرم و سفید رنگ نوزاد رو درآورد و مچ پاش رو محکم گرفت.

_هی! محکم نگیر!

تهیونگ با اخم گفت و دست پرستار رو پس زد.

_باید محکم بگیریم، اگه تکون بخوره سوزن توی پاش می‌شکنه!

_خودم می‌گیرم!

تهیونگ آروم انگشت‌های ریز پسرش که هر کدوم اندازه‌ی یه عدس بود رو بوسید و مچ پاش رو گرفت.

_زود تموم می‌شه بابایی!

جنی به شدت نفس نفس می‌زد و نگاهش رو روی سوزنی که به پای پسرش نزدیک می‌شد، نگه داشته بود.

با وارون شدن سوزن به پای پسرش، هق بلندی زد و شروع به گریه کردن کرد.

بعد از گذشت چند ثانیه، پرستار با خالی کردن محتویات سرنگ، اون رو از پای پسرک خارج کرد و پنبه‌ای روش گذاشت و با دیدن چهره‌ی غرق در خوابش، خنده‌ای کرد.

_جنی آروم! پسرت خوابیده و حتی جیکشم در نیومد اونوقت تو اینجوری گریه می‌کنی؟

جیسو با کلافگی گفت و دستی روی شونه‌ی جنی کشید.

_یه تازه مامانه دیگه...

سویی با خنده گفت و با پرستار ها از اتاق خارج شد.

جیسو نگاه چپی به جنی انداخت و دستمالی بهش داد تا خودش رو هلاک نکنه...

«پایان فلش بک»

جنی همونطور که توی اتاق قدم می‌زد، بینیش رو به بینی ریز پسرش مالید.

_پسرم؟ عشق مامانی؟ جانم؟ چیه؟ به مامانی نگاه می‌کنی؟ هوم؟

با لبخند سرش رو بالا آورد و با نامجون مواجه شد.

چشم‌هاش روی جونگهو بود و با لبخند نگاهش می‌کرد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now