(Part 16) !خاستگاری

657 66 30
                                    

توی رستوران کنار پنجره نشسته بودن و همه مشغول صحبت بودن غیر از تهیونگ.

_تهیونگ خوبی؟

تهیونگ با صدای جنی به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد.

_خوبم عزیزدلم.

جنی ناراحت سر تکون داد و سرش رو کمی پایین انداخت.

_بازم به برج ایفل می‌ریم؟

_البته. روزهایی که بیکار هستیم میایم اینجا.

_جنی حالت خوبه؟

با صدای هوسوک، سرش رو بالا آورد و با لبخند نگاهش کرد.

_آره خوبم، مشکلی نیست.

تهیونگ نفس عمیق و لرزونی کشید و جعبه‌ی حلقه‌ی توی جیب پالتوش رو لمس کرد.

سعی کرد یکم راحت تر باشه؛ دست جنی رو گرفت و آروم بوسید.

جنی با خجالت نگاهی به جمع انداخت و متوجه شد کسی حواسش نیست.

_دوست دارم...

با صدای بم و کلفت تهیونگ تو دو میلی‌متریش، لرزی کرد و با لبخند سمتش برگشت.

_منم دوست دارم!

تهیونگ با لبخند موهای جنی رو پشت گوشش فرستاد و نوازشش کرد.

با عشق به هم خیره شدن بودن و متوجه‌ی نگاهای خیره‌ی بقیه جمع نشدن.

_هی! این چه کاریه جلوی جمع!

با صدای هوسوک، هردو سمتش برگشتن.

_زنمه!

_کیم تهیونگ من زنت نیستم!

_باشه پس عشقمه.

هوسوک به صورت چندش چشمی چرخوند و نگاهش رو به نامجون داد.

_نامجون این دوتا چندش نیستن؟

_نه، خیلی شیرینه!

هوسوک حرصی چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و به بیرون نگاه کرد.

همون لحظه، پسر جوونی همراه با سینی غذاها اومد و اون‌ها رو روی میز گذاشت و بعد از گفتن "نوش جونتون" ازشون فاصله گرفت.

_به نظر خوشمزه میاد!

جنی بعد از حرفش، کاسه ای برای خودش برداشت و شروع به خوردن محتویات داخلش کرد.

.
.
.

بعد از خوردن غذا و سفارش دادن یکی دیگه، از رستوران بیرون اومدن.

_می‌شه زودتر تاکسی بگیریم، دیگه جون ندارم...

جین با لبخند سر تکون داد و منتظر موند تا تاکسی پیدا بشه.

تهیونگ توی این بین که کسی حواسش نبود، جنی رو به کناری برد.

_ما دوتایی یکم قدم بزنیم؟

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora