توی رستوران کنار پنجره نشسته بودن و همه مشغول صحبت بودن غیر از تهیونگ.
_تهیونگ خوبی؟
تهیونگ با صدای جنی به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد.
_خوبم عزیزدلم.
جنی ناراحت سر تکون داد و سرش رو کمی پایین انداخت.
_بازم به برج ایفل میریم؟
_البته. روزهایی که بیکار هستیم میایم اینجا.
_جنی حالت خوبه؟
با صدای هوسوک، سرش رو بالا آورد و با لبخند نگاهش کرد.
_آره خوبم، مشکلی نیست.
تهیونگ نفس عمیق و لرزونی کشید و جعبهی حلقهی توی جیب پالتوش رو لمس کرد.
سعی کرد یکم راحت تر باشه؛ دست جنی رو گرفت و آروم بوسید.
جنی با خجالت نگاهی به جمع انداخت و متوجه شد کسی حواسش نیست.
_دوست دارم...
با صدای بم و کلفت تهیونگ تو دو میلیمتریش، لرزی کرد و با لبخند سمتش برگشت.
_منم دوست دارم!
تهیونگ با لبخند موهای جنی رو پشت گوشش فرستاد و نوازشش کرد.
با عشق به هم خیره شدن بودن و متوجهی نگاهای خیرهی بقیه جمع نشدن.
_هی! این چه کاریه جلوی جمع!
با صدای هوسوک، هردو سمتش برگشتن.
_زنمه!
_کیم تهیونگ من زنت نیستم!
_باشه پس عشقمه.
هوسوک به صورت چندش چشمی چرخوند و نگاهش رو به نامجون داد.
_نامجون این دوتا چندش نیستن؟
_نه، خیلی شیرینه!
هوسوک حرصی چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و به بیرون نگاه کرد.
همون لحظه، پسر جوونی همراه با سینی غذاها اومد و اونها رو روی میز گذاشت و بعد از گفتن "نوش جونتون" ازشون فاصله گرفت.
_به نظر خوشمزه میاد!
جنی بعد از حرفش، کاسه ای برای خودش برداشت و شروع به خوردن محتویات داخلش کرد.
.
.
.بعد از خوردن غذا و سفارش دادن یکی دیگه، از رستوران بیرون اومدن.
_میشه زودتر تاکسی بگیریم، دیگه جون ندارم...
جین با لبخند سر تکون داد و منتظر موند تا تاکسی پیدا بشه.
تهیونگ توی این بین که کسی حواسش نبود، جنی رو به کناری برد.
_ما دوتایی یکم قدم بزنیم؟
ESTÁS LEYENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfic🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...