_این رو میپوشم، خوبه؟
_خیلی قشنگه. مطمئنم مادر تهیونگ عاشقت میشه!
آروم خندید و لباس کالباسی رنگش رو روی تخت گذاشت.
پیراهنی به رنگ کالباسی که درست تا زیر زانوش بود، آستینهایی پف و بلند و یقهای مربعی شکل که با سه دکمه تزئین شده بود. به همین سادگی!
_موهام رو چیکار کنم؟
_به نظرم باز بزار. کنار موهات رو بپیچون و با گیره به پشت سرت بزن. خیلی خوشگل میشی!
جنی با لبخند سر تکون داد و روی تخت نشست.
_از خودت بگو. دیشب با جین چیکار کردی؟
جیسو مردمکهاش رو توی کاسه چرخوند و کنار جنی نشست.
_فیلم دیدم. یکم خوراکی خوردیم و بعدش کلی برام حرف زد. چقدر دوسم داره و این حرفها.
از طرز حرف زدن جیسو و نگاهاش اخمی کرد.
_تو...تو با جین خوشحال نیستی؟
_ن...نه اینطور نیست...
_جیسو؟
جیسو چند لحظه به جنی نگاه کرد و در آخر، با بغض سرش رو روی پای جنی گذاشت.
_جنی دو دلم. حس...حس میکنم دوسش ندارم درحالی که وقتی کنارشم آرومم...من...من نمیخوام با احساساتش بازی کنم...
جنی لبخند آرومی زد و موهای جیسو رو نوازش کرد.
_یعنی میگی عاشقش نیستی؟
_واقعا نمیدونم. اون...اون خیلی مرد بالغ و خوش رفتاریه و من از آینده میترسم. اون حرفهای ترسناکی مثل مادر شدن من یا ازدواج میزنه و من واقعا نمیخوام انقدر سریع پیش بریم. من...من هنوز خیلی چیزها ازش نمیدونم... روحیهم به اون نمیخوره...
_جیسو این حرفهارو نزن! تو هر رابطه ای همیشه از این اتفاق ها میوفته. اما تو اول باید از احساست مطمئن بشی. امشب که من و تهیونگ رفتیم دعوتش کن و براش یه شام خوب درست کن و احساساتت رو خالصانه بهش بگو. شاید کمکت کرد و بیشتر بهت زمان داد.
_یعنی میگی باید باهاش حرف بزنم؟
_البته. خیلی چیزها با حرف زدن درست میشه. آدم با حرف زدن سبک میشه جیسو. فکر کردی تهیونگ اگه باهام صحبت نمیکرد اون بغض لعنتی بعد از بیست سال دست از سرم برمیداشت؟ نه! باید حرف بزنی. الان بیا باهم یه غذای خوب درست کنیم.
_نه تو باید آماده بشی! من خودم درست میکنم.
_میام کمکت بعدش میرم حمام. تو برای تشکر میتونی موهام رو درست کنی!
جیسو با خنده چشمهای نم دارش رو پاک کرد و از رو پای جنی بلند شد.
_دوکبوکی درست کنیم؟
جیسو سر تکون داد و همراه با جنی به سمت آشپزخونه رفت.
جنی از کابینت زیر گاز، تخته گوشت رو درآورد و روی میز قرار داد.
مواد لازم رو از تو یخچال درآورد و روی تخت گوشت گذاشت.
چاقو رو برداشت و همین که خواست خورد کنه، صدای گوشیش بلند شد.
چاقو رو کنار گذاشت و گوشی رو برداشت.
پیامی که از طرف تهیونگ اومده بود رو باز کرد و با خوندنش، تپش قلبش روی هزار رفت.
"مادر و پدرم رسیدن"
_جنی چی شده؟
_مادرشوهر و پدرشوهرم رسیدن!
با لحنی پر استرس و گیج گفت که باعث خندهی جیسو شد.
_عروس خانم چرا نرفتی استقبال؟ مادرشوهرت به هیچ عنوان قبولت نمیکنه!
_جیسو!
جیسو قهقه زنان، دستش رو روی شونهی جنی گذاشت.
_معذرت میخوام.
_به نظرت نقش یه خانم بالغ رو بازی کنم؟
_فقط خودت باش. خودت بودن خیلی قشنگ تر از نقش بازی کردنه...
جنی سری تکون داد و نفس عمیقی کشید؛ همون موقع گوشیش برای بار دوم به صدا در اومد.
پیام رو باز کرد و با دیدنش، چشمهاش درست شد.
"ساعت 8 و نیم میام دنبالت. دوست دارم"
نگاهی با ساعت انداخت. ساعت هفت و نیم بود و یک ساعت بیشتر زمان نداشت.
_ج...جیسو غذا رو ول کن...ی...یه ساعت وقت دارم!
_چی؟
_تهیونگ ساعت 8 و نیم میاد دنبالم تا بریم. جیسو...جیسو نمیخوام ازدواج کنم پ...پشیمون شد...
_چرت و پرت نگو!
جیسو با اخم گفت و دست جنی رو کشید.
_سریع دوش بگیر من تو اتاق منتظرتم باشه؟
نزدیک بود از استرس گریه کنه.
_جیسو...
جیسو با دیدن قیافه جنی لبش رو گاز گرفت.
واقعا مضطرب بود!
_جنی هیچی نمیشه! تهیونگ کنارته نگران نباش.
جنی چندتا نفس عمیق کشید و وارد حمام شد.
جیسو سمت اتاق رفت و لوازم آرایش رو برداشت و روی میز گذاشت تا جنی رو آماده کنه.
سمت موبایلش رفت و پیامی برای جین ارسال کرد:
ESTÁS LEYENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfic🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...