(Part 27) .نینی کوچولو

916 74 310
                                    

با صدای آلارم گوشی، چشم‌هاش رو باز کرد و از درد گردنش، صورتش جمع شد.

کل شب رو به بدترین حالت روی کاناپه خوابیده بود و الان ماهیچه‌های گردنش درد می‌کرد!

نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه.

نگران جنی بود!

دلش می‌خواست بره خونه و حتی شده با کشتن خودش هم با جنی اشتی کنه...

از دسشویی خارج شد و کتش رو پوشید.

دستی به موهاش کشید و بعد از مرتب کردن مبل و میز، بیرون رفت.

_نونا می‌شه برام یه قهوه بیاری؟

_البته، تلخ یا شیرین؟

_تلخ.

_الان میارم.

با لبخند تشکری کرد و توی اتاق برگشت.

پشت میزش نشست و گوشیش رو برداشت.

اسم "ماه زندگیم" رو لمس کرد و با جنی تماس گرفت اما جوابی دریافت نکرد!

با ناراحتی گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. نمی‌تونست همینطوری بشینه!

طی یک تصمیم یک‌ دفعه‌ای، کیفش رو برداشت و از دفترش خارج شد.

_نونا من می‌رم خونه، قهوه‌ هم خودت بخور.

_باشه.

از محل کارش خارج شد و سمت ماشین گرون قیمتش رفت و به سمت خونه‌ش راهی شد.

.
.

با بغض روی مبل نشسته بود. چشم‌هاش رو از پفی که داشت نمی‌تونست باز نگه داره و از طرفی، کل دیشب رو بیدار مونده بود!

با حس گرسنگی، بلند شد و توی آشپزخونه رفت تا صبحانه درست کنه.

تخم مرغ هارو از یخچال درآورد و توی کاسه شکست و با حرص شروع به هم زدنش کرد.

_لعنت به همه‌تون...

با بغض گفت و کمی آب خورد. با صدای در کمی مکث کرد و با شنیدن صدای تهیونگ، خودش رو به اون راه زد.

با اومدن تهیونگ و نشستنش سر میز، تخم مرغ دیگه‌ای هم به ظرف اضافه کرد.

تهیونگ با دیدن این صحنه لبخندی زد و ته دلش به امیدی روشن شد!

جنی هنوز بهش توجه می‌کرد!

بعد از گذشت چند دقیقه جنی سر میز نشست و تخم مرغ ها رو گذاشت.

_دیشب خوابیدی؟

جنی بدون توجه به تهیونگ به صبحانه خوردن ادامه داد.

_نمی‌خوای صحب...

_می‌زاری صبحانه‌م‌ رو توی آرامش بخورم؟

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang