با صدای آلارم گوشی، چشمهاش رو باز کرد و از درد گردنش، صورتش جمع شد.
کل شب رو به بدترین حالت روی کاناپه خوابیده بود و الان ماهیچههای گردنش درد میکرد!
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه.
نگران جنی بود!
دلش میخواست بره خونه و حتی شده با کشتن خودش هم با جنی اشتی کنه...
از دسشویی خارج شد و کتش رو پوشید.
دستی به موهاش کشید و بعد از مرتب کردن مبل و میز، بیرون رفت.
_نونا میشه برام یه قهوه بیاری؟
_البته، تلخ یا شیرین؟
_تلخ.
_الان میارم.
با لبخند تشکری کرد و توی اتاق برگشت.
پشت میزش نشست و گوشیش رو برداشت.
اسم "ماه زندگیم" رو لمس کرد و با جنی تماس گرفت اما جوابی دریافت نکرد!
با ناراحتی گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. نمیتونست همینطوری بشینه!
طی یک تصمیم یک دفعهای، کیفش رو برداشت و از دفترش خارج شد.
_نونا من میرم خونه، قهوه هم خودت بخور.
_باشه.
از محل کارش خارج شد و سمت ماشین گرون قیمتش رفت و به سمت خونهش راهی شد.
.
.با بغض روی مبل نشسته بود. چشمهاش رو از پفی که داشت نمیتونست باز نگه داره و از طرفی، کل دیشب رو بیدار مونده بود!
با حس گرسنگی، بلند شد و توی آشپزخونه رفت تا صبحانه درست کنه.
تخم مرغ هارو از یخچال درآورد و توی کاسه شکست و با حرص شروع به هم زدنش کرد.
_لعنت به همهتون...
با بغض گفت و کمی آب خورد. با صدای در کمی مکث کرد و با شنیدن صدای تهیونگ، خودش رو به اون راه زد.
با اومدن تهیونگ و نشستنش سر میز، تخم مرغ دیگهای هم به ظرف اضافه کرد.
تهیونگ با دیدن این صحنه لبخندی زد و ته دلش به امیدی روشن شد!
جنی هنوز بهش توجه میکرد!
بعد از گذشت چند دقیقه جنی سر میز نشست و تخم مرغ ها رو گذاشت.
_دیشب خوابیدی؟
جنی بدون توجه به تهیونگ به صبحانه خوردن ادامه داد.
_نمیخوای صحب...
_میزاری صبحانهم رو توی آرامش بخورم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fiksi Penggemar🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...