(Part 26) اون چش شده؟

595 63 111
                                    

«سه ماه بعد»

سه ماه از شروع زندگی مشترکشون می‌گذشت و همه‌چیز تغییر کرده بود!

مثل قبل عاشق نبودن!

مثل قبل هم رو بغل نمی‌کردن!

مثل قبل رابطه نداشتن! حتی یادش نمیاد آخرین باری که هم رو بوسیده بودن کی بوده!

دیگه شور و اشتیاق اوایل زندگیشون رو نداشتن!

.

.

رو به روی دوست‌هاش نشسته بود و نای باز کردن چشم‌هاش رو نداشت!

انقدر گریه کرده بود که سرش تو مرز منفجر شدن بود!

_چرا باهاش صحبت نمی‌کنی؟ بیای اینجا و گریه کنی چیزی درست نمی‌شه.

در جواب حرف جین لب‌هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد بغضش رو قورت بده.

_باهاش صحبت کنم؟ چجوری؟ چجوری صحبت کنم درحالی که من رو نمی‌خواد؟ چجوری صحبت کنم وقتی نمی‌خواد لمسش کنم؟ چجوری صحبت کنم وقتی نمی‌خواد کنارم با‌‌شه؟

هق هقی کرد و سر دردناکش رو مالید.

_ج...جنیم رو دیگه نمی‌شناسم...یه...یه آدم دیگه شده. توی چشم‌هاش عشق نمی‌بینم...چشم‌هاش سرده! خیلی سرده...وقتی بهش نگاه می‌کنم تا مغز استخونم یخ می‌زنه...

هق هق هاش دل سنگ هم اب می‌کرد چه برسه به آدمیزاد!

کمی آب خورد و اشک‌هاش رو پاک کرد.

_کاش...کاش باهاش ازدواج نمی‌کردم...

هوسوک اخمی کرد و به جلو خم شد:

_چی داری می‌گی؟!

_هیونگ...اگه...اگه باهاش ازدواج نمی‌کردم...ش...شاید هنوز می...می‌تونستم جنیِ قبلیم رو داشته باشم! هیونگ یادم نمیاد آخرین بار کی هم رو بوسیدیم! می‌...می‌تونی درک کنی؟...

_تهیونگ بهتره بری خونه و باهاش...

حرف نامجون رو قطع کرد و سرش رو به طرفین تکون داد:

_ن...نه...همین‌جا می‌مونم...به هر حال توی خونه هم باید روی کاناپه بخوابم...

جین چند بار پلک زد و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد.

_جای خوابتون هم جدا کردین؟

_برای اینکه اذیت نشه. یه شب رفتم توی تخت و دیدم بلند شد و رفت توی سالن خوابید...

جین خواست حرفی بزنه اما صدای گوشیش باعث شد سکوت کنه.

_جیسو داره زنگ می‌زنه.

گوشی رو جواب داد و به حرف‌های جیسو گوش داد و در آخر، گوشی رو قطع کرد و توی جیبش قرار داد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Onde histórias criam vida. Descubra agora