(Part 17) !بغض 20 ساله

756 58 27
                                    

_جنی...

با بغض فریاد کشید و چند بار به صورت جنی ضربه زد اما هیچ واکنشی جز چنگ زدن به پلیورش، دریافت نکرد.

یک دفعه رنگ از صورت جنی رفت و لب‌هاش کبود شد...

تهیونگ خیلی سریع از جنی فاصله گرفت و شتاب زدا از اتاق خارج شد و سمت اتاق هوسوک و نامجون رفت و مثل دیوونه‌ها در زد.

نامجون با قیافه‌ای خواب آلود در رو باز کرد اما با دیدن صورت رنگ پریده و بغض آلود تهیونگ خواب از سرش پرید.

_هیونگ...هوسوک...بگو هوسوک بیاد...جنی...جنی حالش خوب نیست...ن..نمی‌تونه نفس بکشه...

هوسوک که با سر و صدا از خواب بیدار شده بود، با حرف تهیونگ شتاب زده کنارشون زد و سمت اتاق تهیونگ و جنی دوید.

با نگرانی وارد شد و سمت جنی رفت و روی تخت نشست؛ دستش رو روی قفسه سینه‌ی جنی کشید. چند باری توی عمارت از فشار عصبی اینجوری شده بود!

جنی برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد اما فایده‌ای نداشت...

_هیونگ چشه...جنیم چشه...

_اروم باش تهیونگ! حمله‌ی عصبیه قبلا هم اینطوری شده. تو الان باید آروم باشی باشه؟

بی معطلی سمت جنی برگشت و دست‌هاش رو روی قفسه سینه‌ش قفل کرد و فشارش داد. 

نفس جنی یکباره قطع شد، خواست نفس بکشه اما نتونست و فقط صدایی از دهنش خارج شد...

جیسو و جین که با سر و صدا بیدار شده بودن، با نگرانی وارد اتاق شدن و جین در رو پشت سرش بست.

_جنی...

جیسو با نگرانی گفت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.

_جیسو بیا اینجا، دست‌هاش رو بگیر و بالای سرش نگه دار.

جیسو خیلی سریع سمت جنی رفت و دست‌های یخش رو گرفت و بالای سرش نگه داشت.

_جنی نترس عزیزم نفس بکش، ببین من اینجام تهیونگ اینجاست جیسو هم هست...همه هستن نفس بکش. کای دیگه نیست جنی نترس. نیست هوسوک فدای این حالت بشه نیست...بسه دیگه هرچی عذاب کشیدی بسه...

همزمان با ماساژ دادن قفسه سینه‌‌ش، با بغض گفت و دوباره فشاری بهش وارد کرد.

جنی جزوی از خانواده‌ش بود! هوسوک مثل خواهر نداشته‌‌ش، جنی رو دوست داشت...

_ن...نمی‌تونم آرومش کنم...من...من به درد نخور...

نامجون با خشم سمت تهیونگ برگشت و سیلیِ محکمی بهش زد طوری که نتونست حرفش رو ادامه بده.

انگشتش رو تهدید وار بالا آورد و فک تهیونگ رو گرفت.

_چرت و پرت گفتن رو تموم کن! دهنت رو ببند و اگه نمی‌تونی تحمل کنی گمشو برو بیرون نه اینکه بشین و چرت و پرت بگو! نمی‌تونم آرومش کنم! اتفاقا توی این شرایط تو می‌تونی اون رو آروم کنی پس بلند شو و کنارش باش!

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Onde histórias criam vida. Descubra agora