(Part 9) !عاشقش نیستم

732 102 74
                                    

بعد از دیدن اینکه کای وارد زندان شد، آسوده به صندلی تکیه داد.
_دیگه خیالت راحت شد؟!
جنی خنده ای کرد و در جواب حرف تهیونگ سرش رو تکون داد.

_تهیونگ شی می‌شه من رو ببری پیش جیسو؟

تهیونگ همونطور که داشت دنده عقب می‌رفت جواب جنی رو داد:

_البته. جای خاصی باهاش قرار داری؟
_گفت پارک نزدیک خونه، من نمی‌دونم کجاست تو می‌دونی؟
_اره می‌دونم. می‌خواین توی پارت بشینین؟

تهیونگ با کنجکاوی پرسید و نگاه کوتاهی به جنی انداخت.

_ نه! راستش قراره بریم خونه ببینیم، چند روز پیش چند تا عکس برام فرستاد. امروز می‌ریم اون‌هارو ببینیم که اگر خوب بود بگیریم.
_خوبه، امیدوارم موفق باشید. ولی من اصلا دلم نمی‌خواد از پیشم بری چون نمی‌تونم کنترلت کنم که آب بدنت رو تموم نکنی!

جنی قهقه ای زد و ضربه ای به بازوی تهیونگ زد.

_قول می‌دم دیگه گریه نکنم. راستش دیگه دلیلی برای گریه کردن هم ندارم.
_اگه شب‌ها رعد و برق زد و ترسیدی برو بغل جیسو باشه؟

تهیونگ با اشاره غیر مستقیم به این که یک‌بار جنی رو بغل کرده و خوابیده، باعث شد دختر جوشش خون توی گوش‌هاش و گونه‌هاش رو احساس کنه!

_غذا هم خوب بخور. شب‌ها هم زیاد بیرون نمون خطرناکه.
_تهیونگ شی احساس می‌کنم دخترتم.
_اگه دخترم بودی حتی اجازه نمی‌دادم چیزی ناراحتت کنه و حتی یه قطره اشک بریزی. اما الان تو یه خانم بالغ هستی و می‌تونی برای خودت تصمیم بگیری!

جنی آروم سر تکون داد و سکوت کرد.

بعد از گذشت حدودا 20 دقیقه، به پارک رسیدن و جنی با تشکری از ماشین پیاده شد و سمت جیسو رفت.
_سلام، بریم؟
_بریم. راستی تو کدوم منطقه‌س؟ می‌دونی که خیلی از منطقه‌ها جاهای خوبی نیستن...پر از آدم ناجور هستن طوری که شب جرعت نمی‌کنی بیرون بری!

جنی با استرس کمی زمزمه کرد و همراه با جیسو قدم برداشت.

_جنی نگران نباش اونجا از اینجور آدما نیست. همه یا سالمندن یا خانواده.
_خوبه. پس بریم ببینیم.

لبخندی زدن و شروع به راه رفتن کردن.
بعد از گذشت چند دقیقه نسبتا کوتاه به اون محله رسیدن.

_جیسو...این...اینجا زیاد نزدیک خونه‌ی جین و تهیونگ نیست؟
_راستش پولمون بیشتر از این نمی‌رسه. ما که کاری به اون‌ها نداریم.

با تردید سر تکون داد و وارد ساختمون شد.

_طبقه سومه، جنی صاحبخونه خیلی مرد خوبیه!
طوری باهام رفتار کرد که انگار دخترشم...اون خیلی کیوت بود.

جنی خنده ای کرد و از دو تا پله آخر هم بالا رفت و رسیدن دم در.

_باید صبر کنیم تا بیاد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Où les histoires vivent. Découvrez maintenant