بعد از دیدن اینکه کای وارد زندان شد، آسوده به صندلی تکیه داد.
_دیگه خیالت راحت شد؟!
جنی خنده ای کرد و در جواب حرف تهیونگ سرش رو تکون داد._تهیونگ شی میشه من رو ببری پیش جیسو؟
تهیونگ همونطور که داشت دنده عقب میرفت جواب جنی رو داد:
_البته. جای خاصی باهاش قرار داری؟
_گفت پارک نزدیک خونه، من نمیدونم کجاست تو میدونی؟
_اره میدونم. میخواین توی پارت بشینین؟تهیونگ با کنجکاوی پرسید و نگاه کوتاهی به جنی انداخت.
_ نه! راستش قراره بریم خونه ببینیم، چند روز پیش چند تا عکس برام فرستاد. امروز میریم اونهارو ببینیم که اگر خوب بود بگیریم.
_خوبه، امیدوارم موفق باشید. ولی من اصلا دلم نمیخواد از پیشم بری چون نمیتونم کنترلت کنم که آب بدنت رو تموم نکنی!جنی قهقه ای زد و ضربه ای به بازوی تهیونگ زد.
_قول میدم دیگه گریه نکنم. راستش دیگه دلیلی برای گریه کردن هم ندارم.
_اگه شبها رعد و برق زد و ترسیدی برو بغل جیسو باشه؟تهیونگ با اشاره غیر مستقیم به این که یکبار جنی رو بغل کرده و خوابیده، باعث شد دختر جوشش خون توی گوشهاش و گونههاش رو احساس کنه!
_غذا هم خوب بخور. شبها هم زیاد بیرون نمون خطرناکه.
_تهیونگ شی احساس میکنم دخترتم.
_اگه دخترم بودی حتی اجازه نمیدادم چیزی ناراحتت کنه و حتی یه قطره اشک بریزی. اما الان تو یه خانم بالغ هستی و میتونی برای خودت تصمیم بگیری!جنی آروم سر تکون داد و سکوت کرد.
بعد از گذشت حدودا 20 دقیقه، به پارک رسیدن و جنی با تشکری از ماشین پیاده شد و سمت جیسو رفت.
_سلام، بریم؟
_بریم. راستی تو کدوم منطقهس؟ میدونی که خیلی از منطقهها جاهای خوبی نیستن...پر از آدم ناجور هستن طوری که شب جرعت نمیکنی بیرون بری!جنی با استرس کمی زمزمه کرد و همراه با جیسو قدم برداشت.
_جنی نگران نباش اونجا از اینجور آدما نیست. همه یا سالمندن یا خانواده.
_خوبه. پس بریم ببینیم.لبخندی زدن و شروع به راه رفتن کردن.
بعد از گذشت چند دقیقه نسبتا کوتاه به اون محله رسیدن._جیسو...این...اینجا زیاد نزدیک خونهی جین و تهیونگ نیست؟
_راستش پولمون بیشتر از این نمیرسه. ما که کاری به اونها نداریم.با تردید سر تکون داد و وارد ساختمون شد.
_طبقه سومه، جنی صاحبخونه خیلی مرد خوبیه!
طوری باهام رفتار کرد که انگار دخترشم...اون خیلی کیوت بود.جنی خنده ای کرد و از دو تا پله آخر هم بالا رفت و رسیدن دم در.
_باید صبر کنیم تا بیاد.
VOUS LISEZ
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...