(Part 40) !احمق‌ها

627 48 40
                                    

«8 ماه بعد»

همه چیز خوب بود و اون‌ها خوشبخت بودن...

یک ماه دیگه، تولد یک سالگی جونگهو بود و در کنار اون، پسر کوچولو چشم انتظار خواهرش بود...

«فلش بک»

با ترس و استرس بیبی چک مثبت رو مقابل تهیونگ قرار داد.

_تهیونگ...تهیونگ پاشو بریم پیش سویی خواهش می‌کنم...

_یه لحظه یه لحظه...تو...تو حامله‌ای؟

با خوشحالی گفت و بلند شد. جنی با چشم‌های گریون سر تکون داد.

_تهیونگ...ممکنه مشکلی پیش...ممکنه بدنم نتونه تحمل کنه...لطفا...من تازه سه ماهه جونگهو رو به دنیا آوردم...لطفا بریم...

_باشه عشقم باشه...

تهیونگ با سرعت لباس گرم تن جونگهو کرد و خودشون هم به سرعت لباس پوشیدن.

جنی با ترس و لرز پایین رفت و همراه با تهیونگ، سوار ماشین شد تا پیش سویی برن.

.
.

_جنی آروم باش! داری می‌لرزی...اینطوری نمی‌تونم تمرکز کنم...

سویی گفت و بیشتر به مانیتور خیره شد و بعد از چند لحظه، لبخند زد.

_آره...جنینه...

_سویی...سویی خطرناک نیست؟

_نه. خیلی ها اینطوری می‌شن. خطرناک نیست اما خیلی خسته می‌شی. از بارداری اولت خیلی بیشتر باید مراقب خودت باشی و چیز‌های مقوی بخوری. کار‌هایی که سر بارداری اولت انجام دادی رو الان هم انجام بده...

جنی آسوده نفس عمیقی کشید و برگه‌ی سونوگرافی رو از سویی گرفت و بوسید.

_خوش اومدی مامانی!

تهیونگ با لبخند بوسه‌ای روی پیشونی جنی نشوند و دست جونگهو رو گرفت.

_به هم بازی جدیدت سلام کن پرنسم!

«پایان فلش بک»

_ماما...

با صدای جونگهو، از افکارش خارج شد و دستی به شکم برامده‌ش کشید.

پسرک با پاهای کوچیکش سمت مادرش اومد و گوشیش رو بهش داد.

_تَ...تَ...

_زنگ بزنیم به بابایی؟

جونگهو به بامزگی سر تکون داد و به شکم مادرش که تکون می‌خورد خیره شد.

_پرنسم بابایی سر کاره...رفته دادگاه...

جونگهو با بی قراری پاهاش رو روی زمین کوبید و گریه کرد. جنی آروم بلند شد و جونگهو رو تو بغل خودش کشید.

_بیا تا بابایی بیاد با خواهرت بازی کنیم باشه؟

جونگهو به سرعت گریه‌اش بند اومد و لبخند شیرینی با دوتا دندون تازه دراومده‌ش زد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now