«8 ماه بعد»
همه چیز خوب بود و اونها خوشبخت بودن...
یک ماه دیگه، تولد یک سالگی جونگهو بود و در کنار اون، پسر کوچولو چشم انتظار خواهرش بود...
«فلش بک»
با ترس و استرس بیبی چک مثبت رو مقابل تهیونگ قرار داد.
_تهیونگ...تهیونگ پاشو بریم پیش سویی خواهش میکنم...
_یه لحظه یه لحظه...تو...تو حاملهای؟
با خوشحالی گفت و بلند شد. جنی با چشمهای گریون سر تکون داد.
_تهیونگ...ممکنه مشکلی پیش...ممکنه بدنم نتونه تحمل کنه...لطفا...من تازه سه ماهه جونگهو رو به دنیا آوردم...لطفا بریم...
_باشه عشقم باشه...
تهیونگ با سرعت لباس گرم تن جونگهو کرد و خودشون هم به سرعت لباس پوشیدن.
جنی با ترس و لرز پایین رفت و همراه با تهیونگ، سوار ماشین شد تا پیش سویی برن.
.
._جنی آروم باش! داری میلرزی...اینطوری نمیتونم تمرکز کنم...
سویی گفت و بیشتر به مانیتور خیره شد و بعد از چند لحظه، لبخند زد.
_آره...جنینه...
_سویی...سویی خطرناک نیست؟
_نه. خیلی ها اینطوری میشن. خطرناک نیست اما خیلی خسته میشی. از بارداری اولت خیلی بیشتر باید مراقب خودت باشی و چیزهای مقوی بخوری. کارهایی که سر بارداری اولت انجام دادی رو الان هم انجام بده...
جنی آسوده نفس عمیقی کشید و برگهی سونوگرافی رو از سویی گرفت و بوسید.
_خوش اومدی مامانی!
تهیونگ با لبخند بوسهای روی پیشونی جنی نشوند و دست جونگهو رو گرفت.
_به هم بازی جدیدت سلام کن پرنسم!
«پایان فلش بک»
_ماما...
با صدای جونگهو، از افکارش خارج شد و دستی به شکم برامدهش کشید.
پسرک با پاهای کوچیکش سمت مادرش اومد و گوشیش رو بهش داد.
_تَ...تَ...
_زنگ بزنیم به بابایی؟
جونگهو به بامزگی سر تکون داد و به شکم مادرش که تکون میخورد خیره شد.
_پرنسم بابایی سر کاره...رفته دادگاه...
جونگهو با بی قراری پاهاش رو روی زمین کوبید و گریه کرد. جنی آروم بلند شد و جونگهو رو تو بغل خودش کشید.
_بیا تا بابایی بیاد با خواهرت بازی کنیم باشه؟
جونگهو به سرعت گریهاش بند اومد و لبخند شیرینی با دوتا دندون تازه دراومدهش زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...