(Part 38) !تهیونگم نمرده

533 42 108
                                    

_چ...چی؟

جنی به سرعت جیغ کشید و خواست جلو بره اما نامجون و هوسوک مانع شدن.

جین و جیسو، با بدنی لرزون نزدیک شدن و به ساختمون سیاه شده نگاه کردن.

با نزدیک شدن پرستارها که برانکاردی رو حمل می‌کردن، نامجون به آرومی عقب رفت و دستش رو روی دهنش گذاشت و هق هق کرد.

پرستار ها به آرومی برانکارد رو جلوی جنی قرار دادن.

_تسلیت می‌گم...

جنی شوکه شده و با چشم‌های پر شده، به جنازه‌ی سوخته‌ی مقابلش خیره شد.

_چ...چ...چی؟...چ...چی...تس...ت...تسلی...ت...
تسلیت...گف...ت...؟...تسلیت...گ...گفت؟...

جیسو هقی زد و سرش رو روی شونه‌ی جین گذاشت.

جنی هیچ چیز جز جنازه‌ی سوخته‌ی مقابلش نمی‌دید!

هیچ چیز نمی‌شنید...

تهیونگش رفته بود...

_این...این...این ت...تهی...یو...تهیونگ....تهیونگ م...ن...من نی...نیست...

سمت بقیه برگشت و با دیدن چشم‌های اشکی و گریونشون، با ناباوری خندید.

سمت جنازه برگشت. دست‌هاش و بدنش به شدت می‌لرزید.

_ت...تهیونگ...تو...تو...تو...نی...ستی...تو نیستی...تو...تو بهم قول دادی...

به شدت نفس نفس زد و به هق هق جیغی کشید و دست‌هاش رو به شدت تکون داد.

_تو همین امروز صبح بهم قول دادی که تنهام نمیزاری تهیونگگگ....تهیونگ خواهش می‌کنم...التماست می‌کنم تهیونگ...من...من بدون تو چجوری نفس بکشم...چجوری...چحوری جونگهو رو بزرگ کنم...جواب جونگهو رو چی بدم...

نفس نفس زد و به شدت موهاش رو کشید.

_تهیونگ بلند شو...التماست می‌کنم...تهیونگم التماست می‌کنم...عشقم ما...ما قرار بود برای جونگهومون خواهر برادر بیاریم...قرار بود با هم مسافرت بریم...قرار بود کلی عشق بازی کنیم...تهیونگ من...من چجوری زندگی کنمممم...چطوری بدون تو نفس بکشممم...چطوری زندگی کنم...با...با چه انگیزه‌ای؟ هاااا؟ تهیونگ تو بهم قول دادی...من...من...چجوری توی خونه‌مون نفس بشکم...وقتی...وقتی هر گوشه‌ی خونه هم رو بوسیدیم...وقتی گوشه به گوشه‌ی خونه‌مون با هم خندیدیم...من چجوری با خاطراتت زندگی کنممم...چجوری بوسه‌هات رو فراموش کنم...چجوری عزیزم گفتن‌هات رو فراموش کنم...تهیونگ من چی‌کار کنممم...

هق هق کرد و محکم روی رون‌هاش کوبید.

_تهیونگ من بدون تو می‌میرممم...قربونت برم...پاشو...پاشو بگو همه‌ش شوخیه...خواهش می‌کنم...تهیونگ التماست می‌کنم...

هوسوک آروم سمت جنی رفت و بغلش کرد.

جنی به شدت هوسوک رو بغل کرد و هق زد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora