تقریبا حالش بهتر شده بود.
بعد از خوردن کامل شیر و عسل، لیوان رو کنار گذاشت و به تهیونگ نگاه کرد.
_ب...بگو...
تهیونگ نفس سنگینی کشید و دستهای جنی رو بوسید.
_یک هفتهست از زندان فرار کرده. اون شبی که بیرون بودیم، نامجون بهم پیام داد و گفت باید با هم صبحت کنیم.
_ه...همون شبی که گفتی یه مشکلی برای پرونده پیش اومده؟
_آره...رفتم و بهم گفت کای فرار کرده...
_ب...بقیهش...
_بیبی...
_تهیونگ بگو!
جنی با گریه نالید و دست تهیونگ رو فشار داد.
_صبح دو روز پیش...یکی...یکی رو کشته...
_چ...چی؟
جنی با ناباوری پرسید و نفس نفس زد.
_آدم خودش بود. کشته بودش تا...تا اعلام جنگ کنه. امروز هم عکسهای عروسیتون و فیلمی که به زور داشت سینههات رو لمس میکرد برام فرستاد...
_د...دیگه؟
_همین. تمام این آدمهایی هم که دور تا دور خونه هستن پلیسهای مسلح هستن...
جنی سری تکون داد و بلند شد.
_کجا؟
_ک...کار دارم...
بی توجه به تهیونگ، سمت در خونه رفت.
در رو باز کرد و بیرون رفت. نگاهی بهشون انداخت و در نهایت، سمت کسی که براش شیر گرفته بود رفت.
با چشمهای اشکی بهش نگاه کرد و نفسی گرفت.
_ش...شما سرگروهشونی؟
مرد ناباورانه چند بار پلک زد و کمی روی پاهاش جا به جا شد.
_خ...خانم...
_من همه چیز رو میدونم...میدونم فرار کرده. من فقط یه خواهشی ازتون دارم...میشه...میشه بیشتر مواظب اونجا باشید؟
با دستش، به پنجرهی اتاقشون اشاره کرد.
_اونجا...اونجا بچهم میخوابه. لطفا حواستون بهش باشه. تهیونگ...تهیونگ هم تنها نزارید. اون یکم کله شقه...
_نگران نباشید خانم. ما تمام حواسمون به شماست. الان هم زنگ میزنم یه گروه چهار نفره بیان و حواسشون به اون اتاق باشه.
جنی با بغض سر تکون داد و نفس عمیقی کشید.
_باشه...م...ممنونم...
مرد با دلسوزی سر تکون داد و با وارد شدن جنی، با چند نفر تماس گرفت تا برای محافظت، به اونجا بیان.
جنی وارد خونه شد و مستقیم سمت تهیونگ رفت.
توی بغلش دراز کشید و چشمهاش رو بست تا برای چند ساعت هم که شده، از دنیا بی خبر باشه...
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...
