(Part 37) !جنازه

574 42 104
                                        

تقریبا حالش بهتر شده بود.

بعد از خوردن کامل شیر و عسل، لیوان رو کنار گذاشت و به تهیونگ نگاه کرد.

_ب...بگو...

تهیونگ نفس سنگینی کشید و دست‌های جنی رو بوسید.

_یک هفته‌ست از زندان فرار کرده. اون شبی که بیرون بودیم، نامجون بهم پیام داد و گفت باید با هم صبحت کنیم.

_ه...همون شبی که گفتی یه مشکلی برای پرونده پیش اومده؟

_آره...رفتم و بهم گفت کای فرار کرده...

_ب...بقیه‌ش...

_بیبی...

_تهیونگ بگو!

جنی با گریه نالید و دست تهیونگ رو فشار داد.

_صبح دو روز پیش...یکی...یکی رو کشته...

_چ...چی؟

جنی با ناباوری پرسید و نفس نفس زد.

_آدم خودش بود. کشته بودش تا...تا اعلام جنگ کنه. امروز هم عکس‌های عروسیتون و فیلمی که به زور داشت سینه‌هات رو لمس می‌کرد برام فرستاد...

_د...دیگه؟

_همین. تمام این آدم‌هایی هم که دور تا دور خونه هستن پلیس‌های مسلح هستن...

جنی سری تکون داد و بلند شد.

_کجا؟

_ک...کار دارم...

بی توجه به تهیونگ، سمت در خونه رفت.

در رو باز کرد و بیرون رفت. نگاهی بهشون انداخت و در نهایت، سمت کسی که براش شیر گرفته بود رفت.

با چشم‌های اشکی بهش نگاه کرد و نفسی گرفت.

_ش...شما سرگروهشونی؟

مرد ناباورانه چند بار پلک زد و کمی روی پاهاش جا به جا شد.

_خ...خانم...

_من همه چیز رو می‌دونم...می‌دونم فرار کرده. من فقط یه خواهشی ازتون دارم...میشه...میشه بیشتر مواظب اونجا باشید؟

با دستش، به پنجره‌ی اتاقشون اشاره کرد.

_اونجا...اونجا بچه‌م می‌خوابه. لطفا حواستون بهش باشه. تهیونگ...تهیونگ هم تنها نزارید. اون یکم کله شقه...

_نگران نباشید خانم. ما تمام حواسمون به شماست. الان هم زنگ می‌زنم یه گروه چهار نفره بیان و حواسشون به اون اتاق باشه.

جنی با بغض سر تکون داد و نفس عمیقی کشید.

_باشه...م...ممنونم...

مرد با دلسوزی سر تکون داد و با وارد شدن جنی، با چند نفر تماس گرفت تا برای محافظت، به اونجا بیان.

جنی وارد خونه شد و مستقیم سمت تهیونگ رفت.

توی بغلش دراز کشید و چشم‌هاش رو بست تا برای چند ساعت هم که شده، از دنیا بی خبر باشه...

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now