(Part 20) .عروس خوشگلم

606 62 79
                                    

تو کل راه از استرس به جون پوست لبش افتاده بود.

ساعت 11 و نیم شب بود و نمی‌دونست چجوری باید سر موضوع رو برای پدر و مادرش باز کنه.

خوب می‌دونست جنی الان درحال گریه کردنه و کلی استرس و ترس داره در رابطه با این که قبولش می‌کنن یا نه...

نفس عمیقی کشید و تند تر روند تا به خونه رسید.

از ماشین پیاده شد و سوئیچ رو دست یکی از نگهبان ها داد تا ماشین رو پارک کنه.

با قدم هایی لرزون و ناراحت سمت در خونه رفت و بعد از زدن رمز، وارد خونه شد.

بعد از درآوردن کفش‌هاش و آویزون کردن پالتوش، به سمت سالن رفت و پدر و مادرش رو دید که توی سکوت در حال ديدن فیلمی هستن.

نفس لرزونی کشید و از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق کارش شد؛ پرونده‌ی جنی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.

با قدم‌هایی سنگین از پله‌ها پایین اومد و سمت پدر و مادرش رفت.

_باید صحبت کنیم.

مادرش نفس محوی کشید و بعد از نگاه انداختن به همسرش، تلوزیون رو خاموش کرد.

از جاش بلند شد و به سمت میز ناهارخوری رفت و همراه با همسرش، روی صندلی نشست و به پسرش خیره شد.

تهیونگ چشم‌هاش رو برای چند لحظه بست. نفس عمیقی کشید و پرونده رو روی میز گذاشت.

_راجب گذشته‌ی جنی، اون...اون گذشته‌ی خیلی سختی داشته، اگر با شنیدن حرف‌هام قرار مانع ازدواجمون بشید، متاسفم اما مجبورم کاری بکنم که دلم نمی‌خواد!

نفس عمیقی کشید و اخم کرد. براش سخت بود گذشته‌ی جنی رو تعریف کنه در حالی که می‌دونه جنی چقدر می‌ترسه اما چاره‌ای نداشت.

_جنیم گذشته سختی داشته! وقتی به دنیا اومد مادرش رو از دست داد و از اون لحظه با پدرش زندگی کرده. وقتی 3 سالش شد، پدرش کم کم شروع به کتک زدنش کرد...

نفس لرزونی کشید و سعی کرد بغض نکنه.

_اون مثل من تو آغوش مادرش بزرگ نشد، مثل من با پدرش توی حیاط خونه‌شون آب بازی نکرد، عشق خانوادگی نداشت. وقتی...وقتی همه‌ش 19 سالش بود پدر در برابر بدهی که به برادر‌زاده‌ش، جنی...جنی رو بهش فروخت...

نگاهی به صورت مات و مبهوت مادر و پدرش انداخت؛ پلک‌های نم دارش رو روی هم گذاشت و دست‌هاش رو به هم مالید.

_ب...برده...

_نه، برده نبوده. اسم پسرعموش کایه. درواقع پدر جنی توی تصادف نمرد بلکه توسط کای کشته شد.

به این قسمت که رسید عصبانیت زیادی توی وجودش پخش شد.

_اون یه دو قطبیِ سادیسم بود! به زور با جنیم ازدواج کرد و سه سال توی اون خونه‌ی نحس حبسش کرد!

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora