_تب نداره؟
_نه...
_تو بهتری عزیزم؟
_آره، ته بیا بخوابیم...
_اما من باید برم سر کار...
_امروز نرو...دوتامون خستهایم...اینجوری نمیتونی روی کارت تمرکز کنی...
_یعنی میگی نرم؟
جنی سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید.
تهیونگ با لبخند سمتش رفت و پشتش دراز کشید و بعد از بغل کردن همسرش، به خواب رفت.
.
.
.مشغول هم زدن غذا بود، پسر کوچولوش رو تشکچهی نرمش روی میز ناهار خوری بود و صداهایی از خودش درمیآورد.
تهیونگ هنوز خواب بود و جنی بیدارش نکرده بود تا استراحت کنه.
_پرنسم چیکار میکنی؟
با لبخند زیر گاز رو کم کرد و سمت جونگهو رفت.
صندلی رو کشید و نشست و دستش جونگهو رو بوسید.
_عاشقتم عشق مامان! تو بهترین هدیهی زندگی من و بابایی هستی عزیزدلم...
جونگهو خندهای کرد و صدایی از خودش درآورد.
جنی به شیرینی لبخند زد و بوسهای روی بناگوش جونگهو نشوند.
گوشیش رو از روی میز برداشت و وارد دوربین شد و از خندهی جونگهو، عکس گرفت.
_بریم بابایی رو بیدار کنیم؟ دیگه باید ناهار بخوریم...
با لبخند پسر کوچولوی ریز رو بلند کرد و بعد از بوسیدن سرش، با هم به طبقه بالا رفتن.
وارد اتاق شدن و جنی با دیدن تهیونگ که کاملا تو پتوی غرق شده بود، خندهای کرد.
آروم روی تخت نشست و جونگهو رو طوری قرار داد که پاهای ریزش به صورت تهیونگ بخوره.
با شیطنت خندید و انگشتش رو به آرمی و سطحی روی پهلوی جونگهو کشید.
جونگهو خندهی صداداری کرد و با پای ریزش، محکم تو دهن پدرش کوبید.
پاش رو تکون دیگهای داد که باعث شد روی گونهی تهیونگ بخوره.
تهیونگ به آرومی چشمهاش رو باز کرد و با دیدن یک جفت پای کوچیک، لبخند شیرینی زد و مچ نسبتا باریک پاهای جونگهو رو گرفت.
_با دوتا پای ریزه میزه بیدار شدم! چی شیرین تر از این که پرنسم بیدارم کنه...
کف پاهای جونگهو رو محکم بوسید و تک تک انگشتهاش که اندازهی عدس بودن رو بوسید.
_عشق بابایی...
جونگهو بخاطر قلقلک اومدن پاش، تند تند تکون میخورد و میخندید و این باعث میشد دل پدر و مادرش حسابی براش ضعف بره!
![](https://img.wattpad.com/cover/305350561-288-k181833.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfic🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...