با نگرانی لبش رو گاز گرفت و برای بار هفتم شماره جنی رو گرفت اما باز هم صدای مزخرف "مشترک مورد نظر خاموش میباشد" توی گوشهاش پیچید!
با حرص گوشی رو روی میز کارش انداخت و از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجرهی بزرگ اتاق کارش رفت و شهر بزرگ زیر پاش رو نگاه کرد.
نکنه جنی چیزیش شده بود؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده بود؟ و هزاران "نکنه" دیگه که داشت مغزش رو میخورد!
برای بار هشتم سمت گوشی رفت و شمارهی جنی رو گرفت اما باز هم جوابی نشنید و این باعث شد با حرص پرونده های روی میز رو پایین بریزه و فریاد بلندی بزنه!
_کجایی لعنتی چرا جوابم رو نمیدی!..
به موهاش چنگ زد و خواست شمارهی جیسو رو بگیره اما با فکر به اینکه الان سر قرارش با جینه، منصرف شد.
دوباره و دوباره شماره جنی رو گرفت اما هر بار تماسهاش بی جواب میموندن!
روی صندلیش نشست اما با فکری که به سرش زد ترسیده از جاش بلند شد.
"اون یه پیرمرد مهربونه که خونه رو با وسایل بهمون داده"
اگه چیزی که تو ذهنش بود اتفاق افتاده بود چی؟!
اگه اون مرد بهش دست درازی کرده بود چی؟
کدوم مردی خونه رو با وسایل به دوتا دختر جوون میده...
در حالی که روی کمرش عرق سردی نشسته بود، به سوئیچ ماشین چنگ زد و بعد از برداشتن کیفش از اتاق خارج شد و دید که سالن خالیه و فقط منشیش اونجاست.
_میتونی بری.
با استرس زمزمه کرد و بدون توجه دیگه ای به منشی، از ساختمون خارج شد و به سمت ماشین رفت تا به خونهی مشترک جنی و جیسو بره.
.
.
._جنی نمیخوای بیرون بیای؟!
_جیسو لطفا تنهام بذار.
با صدای زنگ گوشیش، ناچار از در اتاق جنی فاصله گرفت و سمت گوشیش رفت و با دیدن اسم جین لبخند خجالت زدهای زد و گردنبندی که سر شام بهش داده بود رو لمس کرد.
_جین...
_جیسو! تهیونگ...تهیونگ تصادف کرده...با ترس به در اتاق جنی خیره شد.
_چی داری میگی؟
صداش کمی بلند بود اما احتمال نمیداد که جنی بشنوه اما اشتباه میکرد!
_توی راه داشته میاومده پیش جنی که تصادف کرده...
_یعنی...یعنی تو راه به اینجا تصادف کرده؟ جین حالش خوبه؟؟
_خوبه خوبه چیزی نیست...
نگاهش رو بالا داد و خواست حرفی بزنه اما وقتی جنی رو با چشمهایی قرمز و لبریز از اشک در حالی که میلرزید و گوشهی لباسش رو تو دستش فشار میداد دید، حرفش رو خورد!
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...