با احساس نور خورشید پشت پلکهاش، چشمهاش رو باز کرد و با یادآوری دیشب که جنی رو برای خودش کرده لبخند زد.
نگاهی به پیشی مچاله شدهی توی بغلش انداخت و خندهی آرومی کرد.
تمام تن معشوقهش مارک شده بود و تهیونگ با دیدن اونها، حس شیرین مالکیت تو وجودش پخش شد!
آروم خم شد و بوسهی سبکی روی لبش نشوند. بالا اومد و نوک بینی کوچولوش رو هم بوسید و در آخر چشمهاش و کل صورتش!
جنی چند باری صورتش رو تکون و در آخر، کلافه چشمهاش رو باز کرد.
تهیونگ با لبخند نگاهش کرد و موهاش رو نوازش کرد.
_صبح بخیر عشقم.
جنی آروم کش قوس کوچیکی به بدنش داد و پتو رو بالاتر کشید تا سینههاش معلوم نباشه!
تهیونگ با لبخند به حرکاتش نگاه کرد و دستش رو نوازش کرد.
_صبح تو هم بخیر ته ته.
مَرد بوسه ای روی پیشونی جنی گذاشت و تو گردنش نفس عمیقی کشید.
_توت فرنگیِ من درد داره؟
جنی لبخندی زد و لپ تهیونگ رو بوسید و بعد دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد.
_یکمی تیر میکشه.
جنی که انگار چیزی یادش اومده باشه، از تهیونگ فاصله گرفت و نگاه مظلومی بهش انداخت.
_کمرت رو ببینم...
تهیونگ با لبخندی که یک لحظه هم از روی چهرهش پاک نمیشد چرخید و جای چنگهای جنی رو بهش نشون داد.
جنی با تعجب روی رد زخم ها دستی کشید و با نگرانی تهیونگ رو سمت خودش برگردوند.
_ته خیلی درد میکنه؟
_نه عزیزدلم، نگران نباش!
جنی سری تکون داد و بازوی پُر تهیونگ رو نوازش کرد.
یک دفعه حسی توی رونها و پاهاش پخش شد و نالهای کرد.
تهیونگ با نگرانی به جنی نگاه کرد و موهاش رو نوازش کرد.
_چی شد؟
_س...سست شدم...
تهیونگ لبخند زد و جنی رو روی دستهاش بلند کرد و تا حمام برد.
_وقت حمومه توت فرنگی.
_نه تهیونگ درد میکنه...
_الان ماساژت میدم.
جنی با خستگی سرش رو بین گردن و کتف تهیونگ گذاشت.
وارد حمام شدن و تهیونگ در رو پشت سرش بست و با حوصله، شروع به شستن تنِ بلوری معشوقهش کرد!
بعد از یک ساعت، هر دو توی آشپزخونه بودن.
تهیونگ مشغول درست کردن پنکیک بود و همزمان آهنگِ عاشقانه ای میخوند و جنی هم روی کولش بود.
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...