روی تخت نشسته بود و درحالی که پتو روی سرش بود، به تهیونگ سیخونک میزد.
_ته؟ تهیونگ؟ شوهر جونم؟ عزیزم؟ ددی؟ عشقم؟
تهیونگ با احساس سوراخ شدن پهلوش، چشمهاش رو باز کرد.
چشمهاش رو مالید و نگاهی به ساعت انداخت.
ساعت 10:30 صبح بود.
_جانم...چی شده؟
_پسرم میگه اسباب بازی میخواد. باید بریم بیرون.
_باشه یکم دیگه بخوابم میریم...
پشتش رو به جنی کرد و پتو رو روی سرش کشید.
جنی چند لحظه به تهیونگ نگاه کرد و در آخر، عصبی خندید.
بالشت رو برداشت و محکم روی تهیونگ کوبید که باعث شد تهیونگ به شدت بپره و از تخت پایین بیوفته.
_بعدا؟ یکم بخوابی؟ یعنی من و پسرت انقدر برات بی ارزشیم؟ ها؟ بخوابی؟ دارم میگم بچمون اسباب بازی میخواد میگی بخوابم؟
تهیونگ با چهرهای شوک شده، بلند شد و آب دهنش رو قورت داد.
_معذرت میخوام بیبی...الان...الان میرم کارهام رو انجام میدم بعدش صبحانه میخوریم و میریم.
جنی یکباره اخمش محو شد و با لبخند سمت تهیونگ رفت.
محکم بغلش کرد اما طوری که به شکمش فشار نیاد.
_عاشقتمممم...من میرم صبحانه درست کنم.
تهیونگ با لبخند سر تکون داد و بعد از بوسیدن جنی سمت دستشویی رفت.
در رو بست و نفسش رو آروم بیرون داد.
با عشق چشمهاش رو بست و به رفتار چند دقیقه پیش جنی فکر کرد.
اگه قرار بود 9 ماه اینطوری باشن، تهیونگ حاضر بود تا آخر عمر جنی رو حامله ببینه.
جنی به شدت خواستنی شده بود...
رویاهاش به حقیقت پیوسته بودن...
یه زمانی به این فکر میکرد که جنی همین رفتار رو داشته باشه اما حالا با پوست و جون داشت احساسش میکرد.
با لبخند نفس عمیقی کشید.
_عاشقم عشق شیرینم...
دست و صورتش رو آب زد و بعد از انجام دادن کارهاش، لباس پوشید و پایین رفت.
جنی رو دید که داره روی میز صبحانه میچینه.
با لبخند سمتش رفت و شیشهی مربا رو از دستش گرفت.
لبش رو محکم بوسید و بغلش کرد.
_تو خودت مربایی...
جنی به شیرینی خندید و بوسهای روی گردن تهیونگ نشوند.
ESTÁS LEYENDO
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfic🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...