(Part 8) !تموم شد

816 100 32
                                        

سر میز شام نشسته بودن و توی سکوت داشتن غذا می‌خوردن اما صدای در خونه، اون‌هارو مجبور کرد از خوردن دست بردارن.
_من باز می‌کنم.

جنی آروم زمزمه کرد و به سمت در رفت. در رو باز کرد و با دیدن نامجون، با لبخند به خونه راهش داد.

_خوش اومدی. شام خوردی؟!
_راستش نه.

خجالت زده گفت و وارد خونه شد. تهیونگ با دیدنش بلند شد و باهاش دست داد.
_خوش اومدی. عکس‌هارو آوردی؟!
نامجون سر تکون داد و سر میز نشست.
جنی با استرس لبش رو گزید و منتظر به نامجون خیره شد.

_فردا دادگاه داریم! و به احتمال زیاد کای حبس ابد می‌گیره! تهیونگ پرونده رو خوندم، باید بگم مطمئنن هیچ شانسی در مقابلش ندارن! اون همه جرم انجام داده...
_واقعا...واقعا می‌ره زندان؟ یعنی...یعنی دیگه دست از سرم برمی‌داره؟!

نامجون لبخندی به چهره استرسی جنی زد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
جنی اسوده نفسش رو بیرون فرستاد و کمی خودش رو شل کرد.

_پس امشب همه چیز رو کامل می‌کنیم.

تهیونگ با اطمینان گفت و به جنی لبخندی زد؛ سه تایی شروع به خوردن غذا کردن و بعد از خورده شدن و جمع شدن میز، روی مبل نشستن.
جنی با کمی خجالت نزدیکشون شد:

_اگه می‌شه، من می‌رم بخوابم...واقعا خسته‌م!
_باشه باشه مشکلی نیست، خوب بخوابی.
جنی با لبخند تشکری کرد و به سمت طبقه بالا رفت تا بخوابه.
فردا روز سرنوشت سازی براش بود!
.
.
.

صبح، با صدای ویبره گوشیش چشم‌هاش رو باز کرد.
دستش رو روی صورتش کشید و از روی کاناپه بلند شد و با دیدن جنی لبخندی زد.
از جاش بلند شد و بعد از برداشتن لباس هاش و کیفش، از اتاق خارج شد.
دست و صورتش رو شست و سریع لباس پوشید. نباید یک ثانیه هم از دست می‌داد!
صبحانه سبکی روی میز چید و شروع به خوردنش کرد که همون لحظه صدای گوشیش توجهش رو جلب کرد:

_بله نامجون؟
_تهیونگ همه چی حاضره! قاضی منتظره پرونده‌س
_الان میام.
قطع کرد و بعد جمع کردن میز و گذاشتن نوشته ای برای جنی، از خونه بیرون رفت.
حیاط بزرگ خونه‌ش رو رد کرد و رو به بادیگارد گفت که ماشینش رو بیاره.
تو همین مدت صورتش رو سمت بقیه بادیگارد‌ها چرخوند:

_حواستون کامل به خونه باشه! اگر چیز مشکوکی دیدین سریع به من خبر بدین! خانم کیم هرچی خواست بدون تلف کردن وقت براش فراهم می‌کنید فهمیدید؟!

تهیونگ بعد از مطمئن شدن از اینکه از دستورش اطاعت شده، سوار ماشینش شد و به سمت دادسرا حرکت کرد.
.
.
.

خواب بیدار شد و با ندیدن تهیونگ، ترسیده از جا بلند شد.
کارهاش رو کرد و رفت پایین اما باز هم تهیونگ رو ندید!
وارد آشپزخونه شد که کاغذی، توجهش رو جلب کرد.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora