(Part 23) .جشن عروسی

902 56 14
                                        

صبح با احساس بدن درد، چشم‌هاش رو باز کرد.

کمی طول کشید تا به خودش بیاد و متوجه بشه تهیونگ کنارش نیست.

پتو رو کنار زد و آروم بلند شد.

یکم ضعف داشت برای همین آروم از تخت فاصله گرفت و بعد انجام دادن کارهاش پایین رفت.

صدای مادر تهیونگ رو از توی آشپزخونه می‌شنید.

_پسرم بیا برای جنی صحبانه‌ش رو ببر، گذاشتم توی سینی.

_صبح بخیر...

با لبخند و صدایی آروم گفت و کمی جلو رفت.

_صبح بخیر. چرا اومدی پایین؟ می‌خواستم صبحانه‌ت رو برات تو اتاق بیارم.

_تو تخت حوصلم سر می‌ره...خسته کننده‌س.

_دخترم خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟

مادر تهیونگ با نگرانی پرسید و آب پرتقال رو روی میز گذاشت.

_خوبم، یکم بدنم درد می‌کنه...

_بیا بشین دخترم، برات شیر گرم آوردم بخور تا گلوت رو نرم کنه.

_ممنونم مادر جون...

تهیونگ به جنی نزدیک شد و رو به روش ایستاد، صورتش رو با دست‌هاش قاب گرفت و لب‌هاش رو روی پیشونی جنی قرار داد و چند لحظه مکث کرد و در آخر، بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به چشم‌های خجالت زده‌ش نگاه کرد.

_تب نداری...

با خجالت سر تکون داد و سر میز نشست.

_راستی، عروسی رو عقب نندازید. من حالم خوبه...

_هرموقع خودم تشخیص دادم عروسی رو می‌گیریم،

_اما تهیونگ...

_همین که گفتم جنی!

با لحنی جدی گفت و لیوان شیر رو جلوی جنی گذاشت.

جنی به طرز کیوتی لیوان رو برداشت و کمی از شیر نوشید.

_خوب استراحت کن، باید حالت خوب بشه...

پدر تهیونگ با لحنی دلسوزانه و لبخند گفت و کمی از آب پرتقابلش نوشید.

بعد از گذشت تقریبا 1 ساعت، صبحانه‌شون رو کامل خوردن.

تهیونگ و پدرش بیرون از آشپزخونه رفتن و مادر تهیونگ مشغول جمع کردن میز بود.

جنی بلند شد و خواست کمک کنه اما مادر تهیونگ مانعش شد و این اجازه رو بهش نداد.

_دخترم تو باید استراحت کنی! من خودم جمع می‌کنم.

+آخه خسته می‌شید...

_لجبازی نکن، خسته نمی‌شم...

_آخه...

_تهیونگگگ...بیا جنی رو ببر....

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now