صبح با احساس بدن درد، چشمهاش رو باز کرد.
کمی طول کشید تا به خودش بیاد و متوجه بشه تهیونگ کنارش نیست.
پتو رو کنار زد و آروم بلند شد.
یکم ضعف داشت برای همین آروم از تخت فاصله گرفت و بعد انجام دادن کارهاش پایین رفت.
صدای مادر تهیونگ رو از توی آشپزخونه میشنید.
_پسرم بیا برای جنی صحبانهش رو ببر، گذاشتم توی سینی.
_صبح بخیر...
با لبخند و صدایی آروم گفت و کمی جلو رفت.
_صبح بخیر. چرا اومدی پایین؟ میخواستم صبحانهت رو برات تو اتاق بیارم.
_تو تخت حوصلم سر میره...خسته کنندهس.
_دخترم خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
مادر تهیونگ با نگرانی پرسید و آب پرتقال رو روی میز گذاشت.
_خوبم، یکم بدنم درد میکنه...
_بیا بشین دخترم، برات شیر گرم آوردم بخور تا گلوت رو نرم کنه.
_ممنونم مادر جون...
تهیونگ به جنی نزدیک شد و رو به روش ایستاد، صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و لبهاش رو روی پیشونی جنی قرار داد و چند لحظه مکث کرد و در آخر، بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به چشمهای خجالت زدهش نگاه کرد.
_تب نداری...
با خجالت سر تکون داد و سر میز نشست.
_راستی، عروسی رو عقب نندازید. من حالم خوبه...
_هرموقع خودم تشخیص دادم عروسی رو میگیریم،
_اما تهیونگ...
_همین که گفتم جنی!
با لحنی جدی گفت و لیوان شیر رو جلوی جنی گذاشت.
جنی به طرز کیوتی لیوان رو برداشت و کمی از شیر نوشید.
_خوب استراحت کن، باید حالت خوب بشه...
پدر تهیونگ با لحنی دلسوزانه و لبخند گفت و کمی از آب پرتقابلش نوشید.
بعد از گذشت تقریبا 1 ساعت، صبحانهشون رو کامل خوردن.
تهیونگ و پدرش بیرون از آشپزخونه رفتن و مادر تهیونگ مشغول جمع کردن میز بود.
جنی بلند شد و خواست کمک کنه اما مادر تهیونگ مانعش شد و این اجازه رو بهش نداد.
_دخترم تو باید استراحت کنی! من خودم جمع میکنم.
+آخه خسته میشید...
_لجبازی نکن، خسته نمیشم...
_آخه...
_تهیونگگگ...بیا جنی رو ببر....
YOU ARE READING
𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱
Fanfiction🌱 کامل شده 🌱 فکر میکرد خوشبختی وجود نداره! فکر میکرد عشق معنی نداره! فکر میکرد هیچ وقت قرار نیست طعم خوشبختی رو بچشه! نمیتونست نگاه مثبتی به زندگی داشته باشه! حق هم داشت... هر کسی جای اون بود نمیتونست! اما همیشه همه چیز ثابت نمیمونه... اون...
