( Part 15) .برج ایفل

677 77 96
                                    

با صدای در چشم‌هاش رو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
 
جنی تو بغلش بود و زیر پتو مچاله شده بود. لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی جنی نشوند؛ آروم طوری که بیدار نشه از جاش بلند شد و سمت در رفت تا بازش کنه.

با دیدن چهره همون خانم میانسال کره ای لبخندی زد و به صبحانه هایی که روی میز متحرک چیده شده بودن نگاهی انداخت.

_متاسفم که بیدارتون کردم! حدس زدم خسته باشید و مهم تر از همه اینه که چون اولین باره به هتل ما اومدید برای روز اول می‌تونید صبحانه رو توی اتاقتون سرو کنین.

لبخند قدردانی زد و کمی خم شد.

_ممنونم بفرمایید.

زن سر تکون داد داخل اومد. با دیدن جنی خنده ای کرد و شروع به چیدن صبحانه روی میز کرد.

_پسرم زیاد بهش سخت نگیر! گناه داره...

تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و دستش رو پشت گردنش کشید و سرش رو پایین انداخت.

_راستش خیلی دوستش دارم. نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم!

زن به آرومی خندید و با یاد گذشته‌ی خودش، نفس عمیقی کشید.

_همسر من هم مثل تو بود!

تهیونگ لبخندی زد و به جنی خیره شد.

زن بعد از دیدن نگاه عاشقانه تهیونگ به جنی، لبخند مادرانه ای زد و دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت.

_مواظبش باش پسرم. خیلی دختر نازیه!

تهیونگ با لبخند سر تکون داد و به زن کمک کرد تا زودتر صبحانه رو بچینه.

زن تشکری کرد و بعد از نگاه آخری به اون دوتا، از اتاق بیرون رفت.

تهیونگ بعد از بستن در، سمت جنی برگشت و با لبخند روی تخت خزید.

یه دستش رو ستون سرش کرد و موهای جنی رو نوازش کرد.

_بیدار نمی‌شی عزیزدلم؟

جنی با حرص به طرف مقابل چرخید و پتو و کامل روی سرش انداخت.

تهیونگ خنده‌ای کرد و از پشت جنی رو توی آغوش کشید.

_برامون صبحانه آوردن. باید بیدار شی...

جنی آروم چشم‌هاش رو باز کرد و با احساس درد، بغضی کرد و سرش رو به سینه تهیونگ فشار داد.

_تهیونگ درد دارم...

تهیونگ با لبخند زیبا و آرامش بخشی، دستش رو روی شکم جنی گذاشت و گردنش رو آروم بوسید.

_بلند شو و یه چیزی بخور، با معده خالی نباید قرص بخوری!

_اگه پاشم کمکم می‌کنی؟

_البته عزیزم...

تهیونگ پتو رو از روی جنی کنار زد و کمکش کرد بلند بشه تا کارهاش رو انجام بده...

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Donde viven las historias. Descúbrelo ahora