(Part 28) !پسر کوچولوی من

818 57 54
                                    

_تهیونگی خوابم نمیاد!

با لحنی کیوت گفت و خودش رو به گردن تهیونگ مالید.

_باید بخوابی! استراحت لازمه!

_تو واقعا از من ناراحت نیستی؟

_چرا ناراحت باشم؟

_من...من بهت سیلی زدم...

_تو نزدی! نینیم از دستم عصبانی بود، حق هم داشت، انقدر باهات عشق بازی کردم پیش خودش گفت بزار حالیش کنم اینجا خونه‌ی کیه.

جنی خنده‌ای کرد و کمی بلند شد.

دستش رو روی صورت تهیونگ گذاشت و بینیش رو بوسید.

_اما من جدیم.

_منم جدیم! گفتم ازت دلخور نیستم عزیزدلم...

_واقعا از خودم بدم میاد...

_عشق دلم دست خودت نبوده...هورمون‌هات به هم ریخته برای همین هم کنترلی روی احساساتت نداشتی نفسم، من خیلی دوست دارم! لطفا بهش فکر نکن.

جنی با چشم‌های اشکی هقی زد و سرش رو روی گونه‌ی تهیونگ گذاشت.

تهیونگ با تعجب جنی رو از خودش فاصله داد و برای جلوگیری از خندیدن، لبش رو گاز گرفت.

_عشقم؟

_من...من خیلی آدم بدیم...من زدمت تهیونگ...لطفا ببخشید...دست خودم نبود راست می‌گم...تو...تو بهترین شوهر دنیایی...شوهر جونِ خودم! ماله خودمی...من...من نمیزارم هیچ زنی نگاهت کنههه...

قسمت آخر حرفش رو با گریه‌ی بیشتری گفت و بیشتر هق زد.

تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و بلند خندید.

جنی رو محکم بغل کرد و گونه‌ی خیس از اشکش رو بوسید.

_آرزو داشتم توی این حال ببینمت...

جنی یکباره گریه‌ش قطع شد و کمی از تهیونگ فاصله گرفت.

_ی...يعنی...ا...آرزو داشتی من انقدر حالم بد باشه؟ ت...تهیونگی چرا؟...

تهیونگ لبخندش محو شد و به جنی نگاه کرد.

توی این 9 ماه کارش خیلی سخت بود!

_ن...نه نفسم...نه عزیزدلم نه...

_تهیونگییی...

باز هم گریه کرد.

تهیونگ لبخندی زد و کمی روی تخت نشست و جنی رو بغل کرد.

سرش رو بوسید و کمرش رو نوازش کرد.

_زندگیم منظورم این نبود، منظورم این که آرزو داشتم این کیوت بازی های حاملگیت رو ببینم! تو نمی‌دونی من وقتی یه قطره اشکت رو ببینم دیوونه میشم؟ اونوقت آرزو کنم اینجوری باشی؟

_پس چرا دیوونه نشدی؟

جنی با عصبانیت کیوتی گفت و تهیونگ لبش رو گاز گرفت. نمی‌دونست چی بگه.

𝓕𝓮𝓮𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮🌱Where stories live. Discover now