┨Chapter 9├

239 77 144
                                    

سلام خوشگلا حالتون چطوره؟

حرف زیادی ندارم اما حواستون باشه که فیک متوقف شد گله نکنین. انگار دیگه اصرار بیش از اندازه من جواب نمیده، پس به ده پارت برسه و همچنان همینطور باشه متوقفش میکنم.

مراقب خودتون باشین♡

Respina

______________________________________

- جونگین
نگاهش رو عقب داد و به گرگ سرخی که با نگرانی دنبالش بود خیره شد.
- سهون بهتره بیخیالم بشی.
مرد سرش رو دو طرفش تکون داد و با مکث کوتاهی لب باز کرد:
- میخوام به حرف‌هام گوش بدی.

بتای جوان لبخند کجی زد و سرش رو اطرافش چرخوند. بی میل همراه سهون راه افتاد.
- کجا میریم؟
- تو ماشینم... نمیخوام هیچکسی مزاحممون بشه.
- حتی لوهان؟
گرگ سرخ بی توجه به راهش ادامه داد تا به ماشینش رسید. با چشم‌هاش به ماشین اشاره کرد و از بتا خواست سوار بشه. جونگین کلافه بازدمش رو رها کرد و سوار شد. با گذشت زمان کوتاهی به سهون چشم دوخت.

- چی میخواستی بگی؟
- پس بدون مقدمه شروع میکنم.
- خوبه
گرگ سرخ نفس عمیقی کشید و سمت بتا کج شد.
- تو الان یه حامی محکم داری اما خودت متوجه نیستی.
جونگین یه تای ابروش رو بالا پروند و تکخند مضحکی تحویل نگاه مرد داد.

- حامی؟ این برای من فقط معنی یه کلمه‌ست نه یه حس که از بقیه بگیرمش... تا جایی که یادمه از سمت همه رونده شدم.
مرد برای اطمینانی که میخواست به بتای جوون بده دستش رو به گرمی گرفت و به آرومی فشرد.
- آلفای رهبر... گرگ خوبیه، خبرا رو شنیدی؟ قانون ها رو وضع کرده دیگه کسی حق اعتراض نداره. بهش اعتماد کن. من نمیذارم اتفاقی برات بیفته.

جونگین بازدمش رو رها کرد و سرش رو سمت گرگ سرخ چرخوند.
- تو قبلا جونمو نجات دادی... بهت اعتماد کردم چون همه جوره خودتو اثبات کرده بودی اما حالا گرگ تو رام شده‌ی اونه... من میتونم بفهمم وقتی گرگت به اون متعلق میشه یعنی افسارت دست اونه؛ اونوقت چطوری مطمئن باشم تو مراقبمی؟

سهون پلک کوتاهی زد و لبخند کوچیکی رو لب‌هاش نشوند. باید به پسر اطمینان میداد؛ حالا به هر نحوی که شده بود.
- آلفای رهبر از گرگهایی که نشان ماه گرفتگی دارن محافظت میکنه... اون مدافع شماهاست و خب من میتونم اونو مطابق میل خودم پیش ببرم. شاید من رام شده‌ی اون باشم اما وقتی توسط گرگش انتخاب شدم یعنی بهم اطمینان داره پس میتونم با اطمینانش از تو مراقبت کنم... لطفا کار احمقانه ای نکن جونگین.

بتا بی صدا به مرد خیره موند. وقتی فکر میکرد حرف‌های سهون کاملا درست بود و یه جورایی بهش دلگرمی میداد اما جنایاتی که قبلا مرتکب شده بود، و حتی راهی که برای انتقام انتخاب کرده بود مانع آرامش خاطرش میشد.
- پس صبر میکنم.
سهون با لبخند بازدمش رو رها کرد و دستی به شونه پسر کوچکتر کشید.

"Metanoia" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang