┨Chapter 30├

161 42 23
                                    

سهون از پله‌های زیرزمین پایین رفت و کنار رهبر ایستاد. وقتی شنید یکی از شکارچی‌ها رو دستگیر کردن و بکهیون برای مطمئن شدن ازش میخواد به ایل لوپو بره، بدون تردید قبول کرد و خودش رو به کاخ رسوند.

هر چند همه مطمئن بودن اون کسی که قفل و زنجیرش کردن یکی از افراد پک لی جه یونگه، اما از اونجایی که سهون اون شب باهاشون مبارزه کرده بود میتونست اطمینانشون رو چند برابر کنه.

بکهیون دریچه کوچیک در رو کنار زد و از سهون خواست به داخل نگاه کنه. گرگ سرخ نزدیکتر رفت و از دریچه روی در به داخل نگاه کرد. با دقت به شکارچی که سرش رو سمتش چرخونده بود خیره شد و طولی نکشید که چشم‌هاش به رنگ سرخ در اومدن و آروم غرید.

- با دو تا خنجر میجنگه درسته؟

بکهیون با یه نفس عمیق سر تکون داد.

- درسته.

- همونیه که زخمیم کرد. پهلومو برید.

بکهیون یه تای ابروش رو بالا پروند و سریع دریچه رو بست.

- هی چشم‌هات قرمز شدن. تو که نمیخوای اینجا ازش انتقام بگیری؟

گرگ سرخ دندون‌هاش رو روی هم سایید و به سختی خودش رو کنترل کرد.

- هنوز یادم نرفته قرار بود لوهانو بکشن. باید با همین دست‌هام تیکه پاره‌اشون کنم.

بکهیون ترجیح داد قبل از اینکه سهون گر بگیره و بخواد کاری غیر قابل پیش‌بینی انجام بده، اون رو از زیرزمین بیرون ببره و به اتاقش برگردن. مرد رو با خودش کشید و با کمی تحکم لب زد:

- اجازه نداری بیشتر از این اینجا بمونی... باید برگردیم بالا.

سهون دست‌هاش رو مشت کرد و با حرص بازدمش رو بیرون فرستاد.

- کاش می‌شد همینجا گلوشو بِدَرم.

بکهیون دیگه حرفی نزد و با جدیت مرد رو به بیرون هول داد و در رو بست.

- برگرد اتاقم منم میگم برامون قهوه بیارن.

گرگ سرخ نفس نفس زنان سمت اتاق رهبر قدم برداشت و بلافاصله بعد از رسیدنش، پنجره بزرگ اتاق رو باز کرد تا باد خنک کمی آرومش کنه. بکهیون بعد از گذشت زمان نسبتا طولانی وارد اتاق شد و قهوه ای که با خودش آورده بود رو روی میز گذاشت.

سهون با حالت عادی سمت رهبر برگشت. با صدایی که خبری از خرخر و غرش نبود لب زد:

- مطمئنی اون شکارچی که دستگیرش کردین حرف میزنه؟

بکهیون کمی از قهوه خوش عطرش نوشید و لب زد:

- یکم طول میکشه اما بالاخره به حرف میاد.

- پس یه نقشه‌هایی براش کشیدی، درسته؟

رهبر هوم کوتاهی کشید و با قاطعیت گفت:

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now