┨Chapter 10├

251 78 116
                                    

از دستشویی بیرون رفت و نگاه لبریز از خشمش رو اطرافش چرخوند. نگاهی که شعله های نفرت ازش زبانه میکشیدن و از درون نابودش میکردن.

- جونگین نمیری آشپزخونه؟
سرش رو سمت کیونگسو چرخوند و بزاقش رو بلعید. کسی که مقابلش بود حکم یه دوست جدید رو داشت؛ کسی که گاهی اوقات سر به سرش میذاشتی. ولی کاش هیچوقت نزدیکش نمیشد تا متوجه دوست پسرش بشه. کاش هیچوقت پاش رو توی اون رستوران نذاشته بود.

حالا با گرگی که اطرافش پرسه میزد چیکار میکرد؟ یا رهبری که برتر از خودش بود و توان جنگیدن باهاش رو نداشت.
- جونگین خوبی؟
مرد با گیجی دستی به صورتش کشید.
- خوبم... الان میرم سر کارم.
نیم نگاهی به کیونگسو انداخت و سمت آشپزخونه راهی شد. اما فکرش پیش مردی بود که خودش رو آلفا معرفی کرده بود. اگه به چونهو نگفته بود که فعلا دست از شکار بردارن یقینا نفر بعدی...

لبش رو ناخواسته گزید و پلک‌هاش رو محکم بست. نمیخواست به کشتن کسی که هیچ آزاری بهش نرسونده بود فکر کنه. بازدمش رو رها کرد و به لوهان نزدیک شد. اگه سئوجون بی‌گناه بود پس باقی گرگ‌هایی که کشته بود چه گناهی در حقش کرده بودن که انتقامش رو از اونها گرفته بود؟ اون‌ها یا گرگ نوجوونی که با درد کشته شده بود چه جرمی در حقش کرده بودن؟
دستی به سینه اش کشید و با صدای بلندی نفس کشید.
- جونگین میتونی صدف ها رو تمیز کنی؟
- آ... آره

با عجله سمت صدف ها رفت و آموزش های لوهان رو یادآوری کرد تا به درستی پاکشون کنه.
- جونگین
سرش رو بالا برد و به سرآشپز قد کوتاه آشپزخونه نگاه کرد.
- بله
- حالت خوبه؟
- اوهوم
- مطمئنی؟
پسر لبخند زورکی زد و تند سر تکون داد.
- آره.

لوهان با تردید سراغ کارش رفت و پسر رو تنها گذاشت.

جونگین سرش رو کج کرد و به صدف هایی که نمیدونست داره چیکارشون میکنه نگاه کرد. آه بلندی کشید و دستش رو زیر آب برد و با دم عمیقی کنار کشید. نگاهی به اطرافش انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.

نمیخواست باهاش روبه‌رو بشه اما بی اراده چشم تو چشم شدن و جونگین با اخم نگاهش رو گرفت و سمت در خروجی رستوران راهی شد.

سئوجون پلک کوچیکی زد و نیم نگاهی به کیونگسو انداخت که مشکوک به جونگین نگاه میکرد.

______________________

بعد از یه شام دوستانه و حرف‌های معمولی چانیول کاخ رو ترک کرد و بکهیون سراغ فرمانده چوی رفت.
- خب چیکار کردین؟ تونستین گروه شکارچی رو پیدا کنین؟
فرمانده لبخند کوچیکی زد.
- بله اگه بخواین میتونیم باهم به اونجا بریم.

بکهیون کمی فکر کرد. با اینکه ورود به منطقه شکارچی ها سخت بود اما تا زمانی که قصد جنگیدن نداشتن میتونستن پیش برن.
- باهاتون میام.
- تمام گله آماده ان قربان... یه سری ها باهامون میان تا ازتون مراقبت کنن.
بکهیون از احتیاط و محافظت مین سوک همیشه مطمئن بود.

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now