┨Chapter 12├

214 68 67
                                    

- فکر نمیکردم بعد از اتفاقی که دیشب افتاد به این زودیا بخوای منو ببینی!

بکهیون پلک کوتاهی زد و به مردی که بلافاصله بعد از باز کردن در خونه‌اش، کلمات کوچیک رو به جمله تبدیل کرده بود نگاه کرد.
- پس قراره پشت در بمونم؟

چانیول یه تای ابروهاش رو بالا پروند و از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو
بکهیون با جدیت داخل رفت و با دو قدم فاصله ای که از در گرفت، ایستاد.
- فکر کنم نسبت به دیشب آروم‌تر شدی درسته؟
چانیول سرش رو بالا گرفت و روبه‌روی رهبر ایستاد و به چشم‌های منتظرش لبخند خجلی زد.

- یه کم بهم ریخته بودم؛ اگه حرفی زدم که باعث شد ناراحت بشی متاسفم.
- نه به دل نگرفتم. اومدم حرف بزنیم.
مرد بلندتر سر تکون داد و سمت کاناپه گوشه هال حرکت کرد.
- قهوه یا نوشیدنی خنک؟
- هیچکدوم فقط حرف بزنیم.

چانیول هومی کشید و کنارش نشست تا در فاصله نزدیک‌تری با هم صحبت کنن.
- در مورد چی حرف بزنیم؟
بکهیون با تحکم سمتش برگشت. پلک کوتاهی زد. قبلا فکراشو کرده بود؛ باید صاف و پوست کنده حرف میزد وگرنه این شک و تردید تا آخر موندگار بود‌.

- بیا روراست باشیم. تو بهم نزدیک شدی و اینکه الان اینجا کنار هم نشستیم بخاطر خواست و اشتیاق هر دومون بوده. اما...
چانیول با جدیت نگاهش کرد.
- اما؟
- اینکه بهت مشکوکم دروغ نیست بلکه واقعیتیه که باید به درستی حلش کنیم.

مرد لبخند کجی زد و دستی به قلب ناآرومش کشید.
- صداشو میشنوی درسته؟
بکهیون تند سر تکون داد.
- سعی نکن بهم دروغ بگی.
چانیول این بار سعی نکرد خودش رو کنترل کنه و یا تپش قلب تند و محکمش رو ثبات ببخشه. بلکه تصمیم داشت با نهایت انرژی پا به پای رهبر پیش بره.

- چه چیزی از من تو رو به شک میندازه؟
بکهیون بی درنگ جواب داد:
- همه چیزت... اینکه یه خانواده نامعلوم داری، برام نقش بازی میکنی، گذشته ات ناپیداست... و خودت هیچوقت صادق نبودی.

چانیول نفس عمیقی از هوای خفه خونه کشید و چشم‌های غبارآلودش رو بست و با یه بازدم سریع، لب باز کرد:
- تو صادق بودی؟
- تو هر ثانیه از بودنم باهات روراست بودم.
چانیول به صدای محکمش گوش کرد و بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه.

- بهت نزدیک شدم چون میدونستم آلفای رهبری... اما بعدش فهمیدم از مردها خوشت میاد پس سعی کردم به دستت بیارم. چون ازت خوشم می اومد و همچنان همینطوره... اما یه چیزی رو راجع بهت فهمیدم.
رهبر بی صدا نگاهش کرد تا ادامه بده.
- تیپ شخصیتی که می‌پسندیدی من نبودم پس سعی کردم کسی باشم که تو میخواستی. با اعتمادبه‌نفس، منحصربه‌فرد و یا شاید کمی خاص‌تر از بقیه‌.

- من نخواستم خودتو بخاطر من تغییر بدی.
- اما رفتارت نشون میداد از من راضی نبودی... ولی بعد اومدی از دورو بودنم گفتی، از اینکه مقابلت یه متظاهرم.
بکهیون بزاقش رو بلعید و کمی ابروهاش رو به هم نزدیک کرد.
- چون نمیخواستم چیزی باشی که نبودی.

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now