┨Chapter 13├

245 69 68
                                    

دست‌هاش رو با دستمال خشک کرد و از آینه به پسری که پشتش ایستاده بود نگاه کرد. چند باری پلک زد و سمتش چرخید. با شماتت گفت:
- چرا اونطوری نگاهم میکنی؟
جونگین نگاهش رو از پسر دزدید و سرش رو خم کرد. وقتی تو دستشویی خودش رو با کیونگسو تنها دید، حسی که تا اون لحظه با خودش داشت به اوج رسید.

نفس عمیقی کشید و قبل از خارج شدن پسر، لب باز کرد:
- متاسفم
کیونگسو مکث کوتاهی کرد، سرش رو به طرفش چرخوند و با لجاجت گفت:
- چی؟ نشنیدم.

جونگین لبش رو گزید و چند قدم جلو رفت. متوجه بود که کیونگسو میخواد دوباره از بین لب‌هاش بشنوه.
شاید برای بقیه یه پسر تخس و خارج از کنترل بود، اما مقابل دوست جدیدی که پیدا کرده بود ملایم‌تر از همیشه رفتار میکرد.
- متاسفم... بخاطر چند شب قبل... دست خودم نبود.

پسر کوتاه‌تر یه تای ابروش رو بالا پروند. پشت دستش رو زیر دماغش کشید و با پوزخند گفت:
- عذرخواهیت از عوضی بودنت کم نمیکنه.
جونگین لبخند کوچیکی زد.
- میدونم.
کیونگسو نفس عمیقی کشید و با صلابت گفت:

- دیگه به عنوان یه دوست کنارم نباش... فقط یه همکار ساده باش.
لحظه ای صبر نکرد و بلافاصله از دستشویی بیرون رفت. بتا بزاقش رو بلعید و آسوده خاطر از باری که از روی شونه هاش برداشته بود از دستشویی بیرون رفت. البته عذرخواهی از کیونگسو باعث نمیشد سر به سر سئوجون نذاره یا باهاش کل کل نکنه.
با لرزش گوشیش، از تو جیبش بیرون آورد و به پیامش نگاه کرد.

"تو کافه قبل از رستوران منتظرتم... زودتر بیا"

کلافه بازدمش رو رها کرد. چونهو دست بردار نبود. هر چند به اون شکارچی حق میداد نگران باشه؛ چون یه گروه پنج نفره بی دلیل کشته شده بودن و هیچ مدرکی از کسایی که این کار رو کردن نبود. حتی گرگ‌ها هم مرگشون رو گردن نگرفته بودن؛ پس حتما اتفاقاتی افتاده بود که همه بخاطرش پریشون بودن و دنبال حقیقت ماجرا میگشتن.

"باشه نیم ساعت دیگه اونجام"
تلفنش رو تو جیب شلوارش فرو برد و متوجه نگاه خیره آلفا روی خودش نبود.
سئوجون در تکاپوی پیدا کردن یه اثر از مردی بود که چند شب قبل، اون رو دیده بود. به قدری برای گله درهم پاشیده و دوست‌های قربانی شده اش عزادار بود که هرگز از جرم و جنایت کای و شکارچی همدستش نمیگذشت.

_______________________

- چانیول
آلفا هوم بلندی کشید و گوشیش رو روی اسپیکر گذاشت و در کنارش کارد تیز رو روی فیله های تازه ای که خریده بود کشید.
- میشنوی چی میگم؟
چانیول کلافه جواب مرد رو داد:

- هر بار که بهم تلفن میکنی حرف های تکراری میزنی... پس حتی اگه بهشون گوش نکنم هم میدونم چی گفتی.
- پس میدونی باید چیکار کنی؟
آلفا ابروهاش رو دور از چشم‌های مرد بالا و پایین کرد.
- البته که میدونم... میخوای رهبر عاشقم بشه! چون فهمیدی به مردها علاقه داره.

"Metanoia" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang