سمت کلبه وسط جنگل دویید و با دیدن افراد بکهیون، قدمهاش رو آرومتر کرد. با دیدن فرمانده، هر دو برای هم سر تکون دادن و چانیول وارد کلبه شد.
- اومدی.
چانیول با لبخند نزدیک رهبر رفت و نگاه بیدقتی به اطرافش انداخت.
- اینجا رو پیدا کردین.
- آره... اینا رو ببین.
چانیول قبل از بررسی کردن سلاحها، با چشمهای نافذش به بکهیون خیره موند و نفس عمیقی از بوی تن آلفا به ریهاش فرستاد. در نهایت جلو رفت و به تیروکمان و مخصوصا ساز روی میز نگاه کرد.
- تا حالا ندیدم همچین چیزهایی همراهش باشن.
بکهیون اخم کوچیکی کرد و ساز رو از روی میز گرفت. با دقت دنبال یه نشونه گشت و متوجه چیز مشترکی بین همشون شد. تمام خنجر و سلاحهایی که در اتاقک قرار داشتن با یه علامت کوچیک طراحی شده بودن. علامت روشون یه دایره بود که با یه نگاه دقیق، فهمید قسمتی از دایره راه ورود و خروج هوا داره و میشه گفت شبیه یه سوت کوچیکه. بکهیون علامت روی دسته خنجر رو به چانیول نشون داد.
- اینو نگاه کن. انگار علامت پکشونه.
چانیول با دقت بررسیش کرد و با تردید لب زد:
- فکر میکنم قبلا دیدمش. خیلی برام آشناست... مطمئنم چند باری این شکل رو دیدم.
رهبر هوم بلندی کشید و خنجر رو پایین گذاشت. با صدای رسا و محکمی که به گوش افرادش برسه لب زد:
- هر چیزی تو این اتاق هست رو جمع کنین. دوباره بگردین شاید قسمتهای مخفی هم وجود داشته باشه که مدارک مهمی بینشون باشه.
- بله قربان.
- یعنی ممکنه اینجا مخفیگاه جه یونگ باشه؟
چانیول پلک کوچیکی زد.
- امیدوارم باشه.
بکهیون سرشو سمتش چرخوند و به آرومی از کنارش گذشت و از کلبه بیرون رفت. آلفای بالغ دوباره اتاق رو برانداز کرد و لبش رو تو دهنش برد. چند قدم دیگه تا رسیدن به لی جه یونگ باقی مونده بود؟ امیدوار بود خیلی زود به اون پیرمرد رذل برسن.
با اومدن افراد گله بکهیون به داخل کلبه، بی صدا از اتاقک بیرون رفت و کنار رهبر ایستاد.
- ممنون که بهم گفتی بیام.
- چون میتونستی خیلی بهمون کمک کنی. حالا میتونیم احتمال بدیم اینجا مال لی جه یونگ بوده و اون سلاحها با علامت یه سوت گرد نشونه گذاری شدن.
چانیول آروم خندید و دستی به موهاش کشید.
- پس اونقدرام بی تاثیر نبودم.
بکهیون لبخند ریزی گوش لبش نشوند که از نگاه چانیول مخفی نموند.
- میشه گفت خواستم در جریان باشی.
CZYTASZ
"Metanoia" [Complete]
Wilkołaki•¬کاپل: کایسو | چانبک •¬ژانر: گرگینه ای | ماوراطبیعی | انگست | اسمات •¬خلاصه: همه چیز جمع شده بود توی یه رستوران قدیمی که مشتریای ثابت خودش رو داشت و بیشتر اوقات خلوت بود. یه رستوران که به وسیله افراد عجیبی گردونده میشد که فقط به ظاهر میتونستن کن...