┨Chapter 39├

154 44 14
                                    

چانیول هراسون جلو رفت و با اضطرابی که صداش رو مرتعش کرده بود لب باز کرد:

- چی شده؟ حالش چطوره؟

پزشک با شرم سرش رو خم کرد.

- چرا هیچی نمیگی؟ حالش چطوره؟

سهون دستی به سینه آرومش کشید و بزاقش رو بلعید. از نیم ساعت قبل دیگه هیچ دردی رو تو سینه‌اش احساس نمی‌کرد. دیگه مثل قبل نبود و وجود بکهیون براش نامشخص بود.

- رهبر مسموم شدن.

چانیول تند سرش رو تکون داد و منتظر ادامه حرفش موند. سهون بی‌طاقت لب باز کرد:

- تونستی درمانش کنی؟

پزشک بازدمش رو بیرون فرستاد و با تاسف سرش رو دو طرفش تکون داد.

- خب...

ترس و وحشت چشم‌های چانیول رو در برگرفت.

- چی شده؟

- ایشون... ایشون زنده موندن اما... اما...

قبل از کامل شدن جمله‌اش فرمانده و مشاور از راه رسیدن و با سرعت خودشون رو به پزشک نزدیک کردن.

- حال رهبر چطوره؟

پزشک نمی‌دونست چطور اتفاقی که افتاده بود رو براشون توضیح بده، پس بدون مقدمه لب باز کرد:

- رهبر زنده است. الان بیهوشه اما حالش خوبه.

چانیول نفس راحتی کشید و لبخند نصف و نیمه‌اش با دیدن چهره پزشک، محو شد.

- چیز دیگه‌ای اتفاق افتاده؟

- ایشون... خب ایشون دیگه یه آلفا نیستن.

پزشک با اضطراب مقابل مردهایی که با بهت نگاهش می‌کردن ادامه داد:

- گرگشون خاموش شده؛ در واقع به یه خواب عمیق و ابدی فرو رفته... یعنی الان رهبر فقط یه انسان معمولی‌ان.

چانیول ناباورانه دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت و چشم‌هاش رو بست.

- امکان نداره... نه... نه...

سهون دست‌هاش رو مشت کرد و بزاقش رو ناشیانه بلعید. دوباره سعی کرد گرگ بکهیون رو کنار خودش احساس کنه، اما هیچ اثری از آلفا نبود.

- بـ... بخاطر همینه دیگه وجود گرگش رو حس نمی‌کنم؟

پزشک متاسف و شرمگین آروم سر تکون داد.
فرمانده قدمی به جلو برداشت و با اخمی که از نگرانی بیش از حدش روی پیشونی‌اش شکل گرفته بود پرسید:

- یعنی چی؟ گرگش چی شده؟

- شانس بزرگی آوردیم که رهبر جونشون رو از دست ندادن. من فقط تونستم خودشو نجات بدم اما گرگش بخاطر قوی بودن قاتل‌الذئب، خاموش شده یعنی...

چانیول با صدای ته کشیده و گرفته‌ای لب زد:

- یعنی دیگه گرگش رو نداره. دیگه یه آلفا نیست!

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now