┨Chapter 22├

129 40 6
                                    

سلام به همگی^~^
برای این پارت خیلی انتظار دارم که واکنش و هیجان زیادی نشون بدین. پس لطفا ناامیدم نکنین.

Respina

______________________________________

- هی انتظار نداری که دهنت رو هم من باز کنم؟

سهون آروم خندید و همونطور که سرشو روی پای پسر جابه‌جا می‌کرد و به آسمون خیره بود، لب‌هاش رو باز کرد و یه دونه از نارنگی‌های آبداری که لوهان پوست کنده بود رو بین دندون‌هاش گرفت.

- سهون

- هوم

سرآشپز نگاهش رو اطرافش چرخوند و لبخند کوچیکی زد.

- اینجا خیلی قشنگه نه؟

- بخاطر همین آوردمت.

انگشت‌هاش رو لابه‌لای موهای مرد برد و به آرومی باهاشون بازی کرد.

- پشت اون جنگل ایل لوپوئه؟

سهون نفس عمیقی کشید و سرش رو دو طرفش تکون داد. به پهلو چرخید و صورتش رو به رون پای پسر تکیه داد.

- نه، یه روستاست به اسم کاچیاتوره، بعدش میرسیم به شهر ایل لوپو.

لوهان آهانی گفت و با کمی مکث دوباره لب زد:

- نمی‌دونستم اسم اون روستا کاچیاتوره... ما از بچگی برای رفتن به ایل لوپو منع شدیم اما خیلی‌ها هستن که اهل اونجان و می‌تونن به لومانو بیان.

- درسته.

- ای کاش منم می‌تونستم اون شهر رو ببینم. خیلی‌ها از زیبایی تپه‌ها و آبشارهای زلالش میگن.

سهون دستشو رو پای پسرک کشید و با تامل گفت:

- شاید یه روز با همدیگه رفتیم اونجا رو ببینیم.

- من از اون شهر می‌ترسم.

سهون فشار انگشت‌هاش رو روی زانوی لوهان بیشتر کرد.

- یه روزی که از هیچی نترسی و بتونی باهام بیای.

- مگه میشه از چیزی نترسید؟

گرگ سرخ سرشو بالا گرفت و به پسر نگاه کرد.

- تا زمانی که تو هستی من همیشه می‌ترسم.

سرآشپز چند باری پلک زد و متعجب پرسید:

- از من می‌ترسی؟

- نه، از روزی که تو نباشی.

جواب صادقانه گرگ سرخ باعث شد سرآشپز ناخواسته لبخند عمیقی بزنه و موهای مرد رو بین انگشت‌هاش بپیچونه.

- تو از چی می‌ترسی؟

لوهان بدون مکث زمزمه کرد:

- اینکه تو نباشی.

مرد به آرومی بلند شد و نشست.

- دیگه وقتشه برگردیم. همه جا تاریک شده.

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now