┨Chapter 17├

155 48 3
                                    

از پله های کوچیک استخر بالا اومد و قطره های بلورین آب از بدن و تنها تیکه لباس توی تنش پایین چکید. شاخه های بلند موهاش دونه های آب رو روی صورتش هدایت کردن و چانیول با اغوا موهاش رو عقب هل داد و صورتش رو تو دید کامل رهبر گذاشت؛ اما چشم‌های حریص آلفا بدن برهنه و پوشیده از قطره‌های درخشان رو برانداز کردن و لبخند مرموزی گوشه لبش نشوند.


چانیول با آرامش جلو رفت و مقابلش ایستاد.

- خوشت اومد؟

بکهیون تکخند صداداری زد و گاز کوچیکی به توت فرنگی سرخ و آب دار زد.

- نمیخوای شنا کنی؟

- تماشا کردن شنای بقیه لذت‌بخش تره.

چانیول بطری آب رو باز کرد و سر کشید.

- پس این لذت رو به چشم‌های منم بده.

رهبر یه تای ابروش رو بالا پروند.

- این افتخار عاید هر کسی نمیشه!

چانیول در سکوت نگاهش کرد و بی قرار از سرتقی رهبر، فاصله بینشون رو از بین برد و بدن‌هاشون رو به هم چسبوند. بازوی خیسش رو دور کمر مرد کوتاه‌تر برد و سرش رو خم کرد.

- افتخار به دست آوردنیه.

فرصتی به باز شدن لب‌های آلفا نداد و با طمع لب‌های خوشرنگ و مزه دارش رو بوسید. عطشش باعث شد با ولع ببلعه و آلفا رو محکم و محکم‌تر از قبل به خودش فشار بده.

بکهیون انگشت‌های باریکش رو لابه‌لای تره موهای مرد فرو برد و با لذت چنگشون زد. با قدم برداشتن چانیول، بی اختیار همراهش حرکت کرد اما همچنان لب‌های خیس و متورمشون لابه‌لای همدیگه بازی میکرد تا چانیول آلفای تخس و سرکشش رو به لبه استخر رسوند. با یه مکش قوی لب‌هاشون رو جدا کرد و به چشم‌های خمار بکهیون خیره شد.

- بدن خیستو بهم نشون بده.

بکهیون اخم کوچیکی کرد و زیاد طول نکشید که چانیول با یه ضربه آروم به سینه‌هاش، مرد رو توی استخر پرت کرد و بعد از شنیدن صدای ناخوانای بکهیون لبخند راضی و مفتخری زد.

مرد خودش رو به سطح آب رسوند و موهای خیسش رو عقب پرت کرد و انگشت‌هاش رو به صورتش کشید.

- افتخارشو به دست آوردم قربان.

بکهیون برخلاف تصوری که چانیول داشت لبخند زد و با تکون دادن سرش از چانیول خواست تو آب بپره.

مرد مردد نگاهش کرد و وقتی قیافه بی قصد و غرض بکهیون رو دید، تو آب شیرجه زد و خودش رو کنار رهبر رسوند.

- عصبانی‌ای؟

بکهیون ریز خندید.

- نه فقط دیگه نخواستم اذیتت کنم. بیا شنا کنیم.

چان نفس بلندی کشید و با لذت گونه های رهبر رو نوازش کرد و به چشم‌های فریبنده‌اش لبخند زد.

- روز به یاد موندنی میشه.

- درسته، ممنون که این روز رو برام ساختی. بعد از مدتها کار و سردرگمی به همچین استراحتی نیاز داشتم.

چانیول با ملایمت گونه نرم آلفا رو بوسید.

- خوشحالم که اینطوره.


____________________


برگه سفارشات رو روی میز گذاشت و به جونگین که با چونه کج به دست‌ لوهان که ماهرانه محتویات توی تابه رو میچرخوند خیره بود، لبخند زد و با صدای بلندی گفت:

- سفارشات جدید داریم.

بتا از فرصت استفاده کرد و از سرآشپز فاصله گرفت و خودش رو به میز رسوند. با دقت سفارش‌ها رو خوند و چشمک کوچیکی به گارسون زد و دوباره کنار سرآشپز برگشت اما به بهونه دستشویی، از زیر کار در رفت و خودش رو با عجله به دستشویی رسوند.

جلوی آینه ایستاد و بی دلیل به خودش نگاه کرد. هیچ علاقه‌ای به آشپزی نداشت و میدونست اگر اصرار و اجبار سهون و لوهان نبود تا الان پا به فرار گذاشته بود.

- چرا اینجایی؟

سرشو عقب چرخوند و با دیدن کیونگسو لبخند زد.

- من واقعا نمیخوام آشپزی کنم.

- پس چرا تو آشپزخونه‌ای؟

جونگین شونه‌هاش رو بالا انداخت.

- خودمم نمیدونم.

کیونگسو لبش رو گزید و کنار پسر ایستاد و به چهره هر دوتاشون تو آینه نگاه کرد.

- دیشب روی مبل اذیت شدی؟

گرگ به چشم‌های درشت پسر زل زد و سرش رو دو طرفش تکون داد.

- نه

پسر کوتاه‌تر کمی مکث کرد و بی مقدمه با صداب گرفته‌ای لب زد:

- با خودم فکر کردم شاید من نتونستم سئوجون رو نگه دارم.

اخم‌های بتا تو هم رفتن و با تعجب سرش رو سمش چرخوند.

- چی؟

کیونگسو با ناامیدی لب زد:

- شاید من نتونستم از خودم راضی نگهش دارم و اون ولم کرده. چون لیاقتشو نداشتم.

گرگ بدون فکر گفت:

- این اراجیفو تموم کن.

لحن جدی و محکم جونگین باعث شد پسر چشم‌هاش رو محکم ببنده و آه بلندی بکشه.

- وقتی اومدم اینجا تا کار کنم‌ قبل از همه به سئوجون نزدیک شدم. نمیدونستم یه روز عاشقش میشم و وقتی هم بهش دل بستم نمیدونستم روزی اینطور دلتنگش میشم.

بتا دستی به موهاش کشید و پلک کوتاهی زد‌.

- داری به خودت سرکوفت میزنی‌.

گارسون لبخند سردی زد. اونقدر فکرهای پریشون احاطه‌اش کرده بودن که نمیدونست چطور به زبونشون بیاره فقط بی اراده حرف میزد تا بلکه از سنگینی توی مغزش کم بشه.

- آره چون من ارزشش رو نداشتم که کنارم بمونه‌‌. یه جورایی به خودم میگم لایقش نبودم.

جونگین با حرص دندون‌هاش رو به هم سایید. نمیدونست دلیل عصبانی شدنش از حرف‌های کیونگسو چیه؟ ولی اینکه خودش رو بی ارزش میدید، باعث شد بیشتر از قبل بخاطر مرگ سئوجون عذاب وجدان بگیره و عصبی و خشمگین‌تر می‌شد.

- بهتره دیگه حرفی نزنی.

- تو تنها کسی هستی که میتونم باهاش حرف بزنم پس لطفا گوش کن. این مدت همش به خودم گفتم اگه بیاد گوششو می‌پیچونم؛ اما بعدش که زمان گذشت حس کردم نمیاد.

- ما قبلا راجع به این موضوع خیلی حرف زدیم.

کیونگسو سر تکون داد و با غمی که تو صداش موج میزد زمزمه کرد:

- حس میکنم اونقدر احمق و بی دست و پا بودم که نتونستم بفهمم اون شب کجا میره.

جونگین دستی به شونه پسر کشید.

- تقصیر تو نبود.

- میتونم بگم تقصیرم نبوده اما از بی عرضگیم بود. چطور ممکنه نفهمم کجا میره؟ باورم نمیشه تا این حد احمق و کودن بودم.

- دیگه بسه... انگار داری عقلتو از دست میدی.

کیونگسو موهاش رو پشت گوشش برد و با جدیت به بتا نگاه کرد. چشم‌هاش خالی از هر گونه احساسی بودن. حتی صداش هم جز تشر و شماتت هیچ چیزی با خودش به همراه نداشت و ته دلشو بیشتر خالی میکرد.

- جونگین چرا یهو سرد و بی روح میشی؟

بتا با شدت جواب داد:

- تو داری خودتو بخاطر کاری که نکردی سرزنش میکنی اونوقت میخوای بایستم و گوش کنم؟

کیونگ نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو محکم بست و باز کرد. گاز محکمی از لبش گرفت و با بی قراری پشت هم از افکار درهمش گفت:

- من دیگه... دیگه فکری به ذهنم نمیرسه. چرا ولم کرد؟ چرا هیچ خبری ازش نیست؟ چرا تلفنش خاموشه؟ چرا من هیچکدوم از اعضای خانواده‌اش رو نمیشناسم؟

- خب همه‌ی اینا ربطی به بی کفایتی تو نداره.

کیونگسو پشت دستش رو زیر دماغش کشید و با صدای خش‌دار و لرزونی غرید:

- آخه منِ احمق حتی نمیدونم پدر مادرش کین و کجان... چطور ممکنه بعد از سه سال که با هم بودیم هیچکدوم از خانواده‌اش رو نشناسم؟ هر جور که فکر میکنم میبینم از بی عرضگی و خنگی خودمه. من خیلی بدبختم جونگین... خیلی بیچاره‌ام.

تک تک حرف‌های کیونگسو در کنار آروم کردن خودش یه بار اضافه رو شونه‌های جونگین میذاشت و لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر عذابش میداد. جوری که تو برزخی که خودش برای بقیه ساخته بود اسیر شد و هیچ راه فراری نداشت. یه برزخ وسط مغزش که عزم و اراده‌اش رو به زنجیر میکشید و استقامتش در برابر کیونگسو رو از بین میبرد.

- بسه تمومش کن.

صدای نسبتا بلند جونگین باعث شد کیونگسو یکه‌ای بخوره و ناخواسته قدمی به عقب برداره. با صدای ضعیفی زمزمه کرد:

- جونگین...

- مگه دیروز نگفتی میخوای فراموشش کنی؟ چرا امروز دوباره دیوونه شدی؟

- قلبم داره له میشه... تو نمیفهمی وقتی دلتنگ یکی هستی چه دردی داره‌... اصلا تو درکی از حال من داری؟ هااا...

جونگین بازدمش رو رها کرد و پوزخند کجی زد.

- من نمیفهمم؟ تو برای یه ثانیه هم نمیتونی به جای من زندگی کنی. نمی‌دونی چه دردی کشیدم. اونوقت حرف از دلتنگی میزنی؟

کیونگسو تو کسری از ثانیه کنترلش رو از دست داد و دست‌هاش رو با غضب مشت کرد.

- چرا اینقدر بی‌شعوری؟ چرا وقتی دارم درد میکشم اینطوری میکوبی تو سرم؟

بتا لحظه‌ای درنگ نکرد و با تشر کیونگسو رو از سر راهش کنار زد و سمت در رفت. اگه بیشتر از این پیشش میموند و دعوای بی سر و تهشون ادامه پیدا میکرد یقینا دوستی تازه جوونه زده‌اشون از ریشه خشک میشد.

- همیشه اینطوری؟ پست، حقیر... و حال به هم زن.

جونگین از قدم ایستاد و نفوذ سرما رو به روزنه‌های بدنش احساس کرد. تنها واکنشی که تونست به حرف کیونگسو نشون بده قهقهه بلندی بود که ناگهانی سر داد و مقابل چشمان پر حرص و غیض کیونگسو، بی اعتنا به حرفی که شنیده بود دست‌هاش رو تو جیبش فرو برد و با تمسخر گفت:

- چون بخاطر غیب شدن دوست پسرت باهات همدردی نمیکنم آدم حقیری شدم؟

بتا نتونست چند کلمه‌ای که از پسر شنیده بود رو به راحتی هضم کنه یا نادیده‌اشون بگیره، پس به تظاهر کردن ادامه داد و با همون صورت محکم و جدی از دستشویی بیرون رفت.

کیونگسو بزاقش رو قورت داد و با بیرون رفتن جونگین متوجه حرفی که زده بود شد. لبش رو گزید و دستش رو جلوی لبش گرفت.

نفهمید چطور همچین چیزی رو به دوست و همدم جدیدش گفت. آه بلندی از سردرگمی کشید و پشتش رو به دیوار سرد تکیه داد.


____________________


- بذار موهاتو من خشک کنم.

بکهیون بی معطلی دستش رو پایین آورد و به مرد اجازه داد با حوله موهاش رو خشک کنه.

- دوست داری دفعه بعد کجا همو ببینیم؟

به سوال عجولانه چانیول خندید و با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت.

- چطوره باز هم خودت انتخاب کنی؟ امروز که جای عالی ای بود‌.

آلفای بالغ چشم‌های درشتش رو ریز کرد و سمت گوش رهبر خم شد.

- یه کومه شیشه‌ای پشت تپه های گرگِ ایل لوپو دارم میخوای یه شبو تا صبح اونجا بگذرونیم؟ با طلوع خورشید بیدار میشیم.

بکهیون ناخواسته خندید و از روی صندلی بلند شد. با سرتقی جواب داد:

- بهش فکر میکنم.

چانیول ابروهاش رو بالا نگه داشت و با صدای کشداری لب زد:

- بالاخره راضیت میکنم مثل امروز!

رهبر پشت دستش رو به شکم مرد بلند قامت کوبوند.

- زیاد به خودت مغرور نباش... یه روز نمیدونی از کجا خوردی و فرو ریختی.

آلفا آخ کوتاهی گفت و با اخم‌های تو هم رفته لب زد:

- تهدیدم کردی؟

- نه، از تجربیاتم گفتم.

چانیول تند سر تکون داد و صاف ایستاد. با زنگ خوردن تلفن بکهیون، هر دو ساکت ایستادن و رهبر با دیدن مخاطبش، بی درنگ جواب داد:

- بله فرمانده.

به حرف های مهم مینسوک با حوصله گوش داد و کوتاه گفت:

- باشه همین الان خودم رو می‌رسونم.

تماس رو قطع کرد و با جدیت سمت مرد برگشت.

- بابت امروز ممنونم‌. دیگه باید برم.

- خیلی خب می‌رسونمت. کجا میری؟

- منو ببر خونه‌ام، بعدش خودم میرم ایل لوپو.

چانیول می‌دونست وقتی بکهیون تا این حد جدی حرف میزنه پس اصرارش برای رسوندن هیچ جوابی نمیده.

- باشه بریم.


____________________


بعد از چند ساعت رانندگی به کاخ رسید و خودش رو به اتاق جلسه با افراد مورد اعتمادش رسوند.

با ورودش، پک قوی و قدرتمندش ایستادن و به رهبر تعظیم کردن. بکهیون لبخند کوچیکی زد و روی صندلی مخصوصش نشست. مثل همیشه بلافاصله سراغ موضوعی که بخاطرش تا کاخ اومده بود رفت.

- خب شروع کنین.

فرمانده قبل از همه گفت:

- ما تونستیم یه شکارچی رو دستگیر کنیم که اطلاعاتی از کسی که دنبالش بودیم رو داشته و به سرنخ های مهمی رسیدیم.

بکهیون هومی کشید و با دقت گوش کرد.

- ما قبلا میدونستیم که پک اون شکارچی ده نفره است با یه کمانداری که شما کشتینش.

- درسته و الان نه نفر شدن.

فرمانده سر تکون داد و با قاطعیت ادامه داد:

- کسی که ما پیدا کردیم اون گروه رو بخاطر مهارتشون در شکار آلفا میشناخت. اسم رهبر پک چونهوئه.

بکهیون سر تکون داد و با اخم کنجکاوی پرسید:

- دیگه چی گفت؟

- چونهو قبلا تنها کار میکرده تا اینکه تونست توجه خیلی از شکارچی ها رو به دست بیاره. و بعد پکش رو تشکیل داد.

- تو قبلا بهم گفتی به حدی بی عرضه بوده که از پکش بیرون انداخته شد و حالا...

فرمانده لبخند موافقی زد و با اطمینان لب زد:

- این همون شکارچیه که ما دنبالشیم. همونی که با یه بتا همکاری میکرده. و یقینا باید همون کای باشه که ما میخوایمش.

بکهیون مکث کوتاهی کرد و دستشو زیر چونه اش کشید.

- یعنی اون تایید کرده که چونهو با کای همکاری داشته؟

فرمانده نگاهش رو بین آلفاها و خصوصا جه بوم چرخوند و با صدای رسایی جواب داد:

- اون گفته شایعات زیادی راجع به چونهو بودن که با همکاری یه گرگ تونسته به اون قدرت برسه. گرگی که اونها هم کای صداش میکردن و میدونستن یه بتاست.

بکهیون هوم بلندی کشید و پشتش رو به صندلی تکیه داد.

- پس تونستین محل سکونت چونهو رو پیدا کنین؟

فرمانده با شرمساری جواب داد:

- نه، اون به این سوالمون جواب نداد.

- میخوام شکارچی که دستگیر کردین رو ببینم.

- بله قربان.

فرمانده سرش رو سمت افرادش چرخوند و با نگاهش بهشون فهموند که فرد زندانی رو به محل جلسه بیارن‌.

- جه بوم

مشاور دوباره صاف ایستاد.

- بله قربان.

- میخوام تا فردا لیست پک‌های شناسایی شده شکارچی ها رو برام آماده کنی.

- آماده میکنم.

زمان زیادی طول نکشید که شکارچی وارد جلسه شد و با خشم به رهبر چشم دوخت. قبل از هر کاری جسورانه گفت:

- به خودت افتخار میکنی که با یه گله آلفا منو دستگیر کردین؟

بکهیون پلک کوتاهی زد و بی توجه به حرفی که شنیده بود مصمم لب باز کرد:

- محل زندگی چونهو کجاست؟

مرد پوزخند کجی زد و ترجیح داد سکوت کنه. رهبر بلند شد و با قدم‌های آروم خودش رو به شکارچی رسوند.

- تو چونهو رو میشناسی پس باید بدونی کجا زندگی میکنه.

مرد نگاهش رو از رهبر گرفت و با صدای غضبناکی غرید:

- همونطور که گرگ‌ها برای هم میجنگن، ماهام میتونیم پشت هم بمونیم.

- اگه چونهو به جای تو اینجا ایستاده بود یقینا لوت میداد؛ همونطور که از یه گرگ برای رسیدن به قدرت الانش استفاده کرد.

شکارچی با حرص به چشم‌های شفاف بکهیون خیره شد و باعث شد رهبر لبخند محوی بزنه.

- اگه میدونی بهتره بهمون بگی.

مرد نفس عمیقی کشید. برخلاف حرفی که زده بود شکارچی ها هرگز پشتیبان همدیگه نبودن و حتی برای نجات جون خودشون همگروهی‌هاشون رو هم فدا میکردن.

- من فقط یه بار دیدمش. اونطوری که من شنیدم حتی اعضای گروهش هم از محل دقیق زندگیش خبر ندارن. چون شایعه شده بود با یه بتا به اسم کای همکاری میکنه همه ازش میترسیدن و فاصله میگرفتن. اون هم همیشه تنها زندگی میکرد.

بکهیون دندون‌هاش رو به هم سایید و بازدمش رو رها کرد. در حین حرف زدن شکارچی، با دقت به صدای قلبش که لحظه‌ای تند یا متوقف نشد، گوش داده بود. یه جورایی حتم داشت واقعیت رو گفته.

- چیز دیگه‌ای از چونهو میدونی که بهمون نگفته باشی؟

- نه این چیزها رو همه میدونن. چون اسمش روشه، شایعه است.

بکهیون دستی به موهاش کشید و با کمی تامل لب زد:

- دیگه میتونه بره.

مینسوک و جه بوم با تعجب نگاهش کردن و بکهیون با حرکت دست ازشون خواست که برن.

- بله قربان.


____________________


وارد آشپزخونه شد و با خجالت نگاهش رو بین آشپزها چرخوند. جونگین رو دوباره کنار لوهان دید. لبش رو گزید و این بار کمی آروم‌تر از قبل گفت:

- سفارشات جدید رو آوردم.

جونگین بی توجه به کارش ادامه داد و لوهان سمت میز رفت و برگه ها رو تو دستش گرفت و خوند. کیونگسو کمی ایستاد و وقتی بی اعتنایی بتا رو دید از آشپزخونه بیرون رفت.

بتا نفس عمیقی کشید و نگاهش رو سمت جای خالی پسر چرخوند. همچنان ناراحت و عصبی بود و هنوز نتونسته بود خودش رو آروم کنه، پس فعلا نمیخواست با کیونگسو حرف بزنه.

- لوهان میشه من برم؟

- کجا؟ هنوز کار مونده.

جونگین بی حوصله گفت:

- فقط یک ساعت مونده بذار برم.

سرآشپز کلافه ابروهاش رو بالا پروند.

- سر کارت بمون.

بتا پشت چشمی برای سرآشپز کوتاه قامت نازک کرد و به اجبار تو آشپزخونه موند. صدای گوشی تو فضای آشپزخونه پیچید و اخم های لوهان غلیظ شدن.

- مگه نگفتم تو زمان کار گوشی‌هاتون خاموش باشه؟ این صدای تلفن کیه؟

جونگین پشت گوشش رو خاروند و با چونه کج سرش رو سمت پسر خم کرد.

- تلفن خودته.

لوهان با اخم سمت بتا برگشت و با دقت به صدای زنگ گوش کرد.

- چی؟

- صدای تلفن خودته... بدو برو جواب بده.

سرآشپز نگاهش رو بین بقیه چرخوند و با دیدن نیش های بازشون، تک سرفه کوتاهی کرد و با عجله گوشیش رو از تو جیب لباسش در آورد.

تماس قطع شد اما مدتی طول نکشید که دوباره صداش تو فضا پیچید. زیر لب لعنتی به دوست پسر وقت نشناسش فرستاد و با عجله از در عقب آشپزخونه بیرون رفت.

جونگین بعد چند ساعت، بالاخره لبخند کوچیکی زد و سمت گاز چرخید تا کار اجباریش رو به خوبی انجام بده.

وارد فضای باز پشت رستوران شد و با دیدن سهون که کمی دورتر ایستاده بود چشم‌هاش گرد شدن.

- هی اینجایی؟ پس چرا زنگ زدی؟

سهون ریز خندید و دست‌هاش رو تو جیبش فرو برد.

- ببخشید میدونم وسط کار بودی.

لوهان تلفنش رو تو جیبش برگردوند و با لبخند جلو رفت.

- چیکارم داشتی؟

- من بیرون منتظر میمونم کارت که تموم شد بیا با هم بگردیم.

لوهان چند باری پلک زد و ناباورانه گفت:

- چی؟ بگردیم؟

- خیلی وقته با هم بیرون نرفتیم و هر دومون مشغول کارهامون بودیم بیا امشب خوش بگذرونیم... البته اگه خسته‌ای...

لوهان با عجله بین حرفش پرید و با ذوق وصف نشدنی گفت:

- نه نه... اصلا خسته نیستم با هم میگردیم... ایده خوبیه.

سهون لبخند پهنی زد و پسرک رو به آغوش کشید.

- متاسفم... میدونم خیلی وقته با هم بیرون نرفتیم.

- عیبی نداره امشب میتونی جبران کنی.

سهون پسر رو محکم‌تر به خودش فشار داد و بوسه نرمی رو پیشونیش نشوند.

- پس من منتظر میمونم تا بیای.

- یه کم طول میکشه.

- پس میام تو رستوران و غذا سفارش میدم. تو هم غذای مخصوص سرآشپز رو برام آماده کن.

پسر آروم خندید و از مرد جدا شد.

- خیلی خب برو بشین منم برات بهترینو حاضر میکنم.

- خوبه.

دستی به بازوی گرگ سرخ کشید و با یادآوری آشپزخونه، صدای ناهنجاری از ته گلوش رها کرد و سمت در دویید.

- من دیگه میرم کلی کار دارم.

- باشه مراقب خودت باش.

____________________

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now