سلام به همگی، امیدوارم حالتون خوب باشه.
نوشتن این پارتها کمی سخت و زمانگیره. بخاطر مادر شدنم نمیتونم سریع بنویسم و به موقع بذارم. اما ازتون میخوام نظر بذارین و بهم انگیزه برای ادامه بدین.
Respina______________________________________
- بکهیون از این طرف...
رهبر با یکدندگی توجهی به حرف جفتش نکرد و با عجله سمت در اصلی کاخ رفت. همچنان قصد داشت برخلاف مخالفتهای چانیول و سهون، خودش رو به گرگهایی که برای عزلش توی حیاط کاخ جمع شده بودن، نشون بده.
با وجود تمام خطراتی که تهدیدش میکردن، نمیخواست مثل ترسوها رفتار کنه. حتی با اینکه خودش این نقشه رو کشیده بود میخواست قبل از رفتن، کسایی که به ظاهر دوستش بودن اما با پیچیدن خبر خاموشی گرگش، به دشمنهای اصلیش تبدیل شده بودن رو ببینه.
دستش رو با اطمینان روی دستگیره بزرگ در کاخ گذاشت و عقب کشیدش اما در لحظه آخر، گرگ سرخ با قدرت در رو بست و صدای کوبیدن در تو کاخ پیچید. سهون با صدای جدی و خشداری تشر زد:
- دیگه نمیذارم همچین حماقتی کنی بکهیون.
رهبر کمی جا خورد و متعجب از رفتار ناگهانی سهون، چشمهاش رو بالا برد و به مرد خیره شد. نفس عمیقی کشید و با خشم گفت:
- میخوام اون عوضیهایی که امروز بخاطر برکناریم اومدن رو ببینم.
- تو همین الانش هم میدونی چه کسایی اون بیرون جمع شدن؛ پس طبق نقشه از کاخ بیرون میریم.
رهبر دندونهاش رو با حرص به هم سایید و با لجاجت دستش رو دوباره سمت در برد. سهون اینبار مچ دستش رو محکم گرفت و بی توجه به نگاه مملو از عصبانیت رهبر، سرش رو طرف چانیول چرخوند.
- زودتر ببرش.
چانیول تمام مدت سعی میکرد احساسات و افکار پریشون بکهیون رو درک کنه، پس تا حدودی ملایمتر رفتار میکرد. با قدمهای بلند جلو رفت و بدون هیچ حرفی دستش رو دور شونهاش برد و کمی هولش داد تا پاهاش حرکت کنن.
- نه... چانیول... میخوام برم بیرون.
مرد صبورانه لبش رو کنار گوشش برد و زمزمهوار گفت:
- خواهش میکنم سختترش نکن.
به چشمهای غمگین چانیول نگاه کرد و بزاقش رو قورت داد. چند باری پلک زد و ناخواسته لبخند تلخی روی لبهاش نشوند. از کی تا حالا بر اساس احساسات خامش عمل میکرد؟
نگاهش رو بین چند نفری که همیشه کنارش بودن چرخوند و خجالتزده بازدمش رو بیرون فرستاد. لجبازی تو همچین موقعیتی کاری نبود که بکهیون میخواست. لبهاش رو تو دهنش برد و با صدای گرفتهای لب زد:
YOU ARE READING
"Metanoia" [Complete]
Werewolf•¬کاپل: کایسو | چانبک •¬ژانر: گرگینه ای | ماوراطبیعی | انگست | اسمات •¬خلاصه: همه چیز جمع شده بود توی یه رستوران قدیمی که مشتریای ثابت خودش رو داشت و بیشتر اوقات خلوت بود. یه رستوران که به وسیله افراد عجیبی گردونده میشد که فقط به ظاهر میتونستن کن...