┨Chapter 43├

143 41 4
                                    

پشت سر جونگین از خونه خارج شد و با سماجت پرسید:

- چرا من نمیتونم بیام؟

جونگین دست‌های پسر رو گرفت و با لبخند به چشم‌های درشتش خیره شد.

- کیونگسو من میدونم حتی کنترلت مقابل من هم سخته... لطفا برگرد تو کلبه بمون تا برگردم. اینکه من کنارت ایستادم دلیل نمیشه بقیه گرگ‌ها تو رو به چشم‌ دشمنشون نگاه نکنن. متوجهی؟

پسر لب‌هاش رو روی هم فشار داد و با حرص چشم‌هاش رو بست. نمیخواست تو اون خونه تنها بمونه و منتظر باشه‌. اصلا دوست نداشت دوباره به دست جه یونگ بیفته. شک نداشت اون‌ها دنبالش میگردن و ممکنه هر لحظه پیداش کنن. حداقل کنار جونگین بودن کمی دلخوشش می‌کرد.

- کی برمی‌گردی؟

- نمیدونم، اما سعی میکنم زود بیام پیشت.

کیونگسو اخم کوچیکی کرد. همچنان ته دلش نمیخواست تنها بمونه.

- جونگین مطمئنی اومدنم خطرناکه؟

بتا آروم خندید و سر تکون داد.

- عزیزم نه تنها خودت نمیتونی غریزه‌ات رو کامل کنترل کنی، بلکه از سمت بقیه گرگ‌ها هم تو خطری؛ پس لطفا همین جا بمون.

بتا گونه پسر رو نوازش کرد و چشمک ریزی زد.

- آدرسی که بکهیون برام فرستاده خیلی از اینجا دور نیست، پس احتمالا زود برمیگردم.

جونگین دستش رو دور کمر پسر برد و آروم به خودش چسبوند. نمیخواست بیشتر از این کیونگسو رو تحت فشار بذاره تا با ماهیت واقعیش بجنگه. بودنش بین باقی گرگ‌ها به قدری سخت بود که ممکن بود به حالت قبلی برگرده، پس باید تو خونه میموند‌.

شکارچی تو بغل بتا کمی آروم گرفت و سعی کرد به جای لج کردن، موقعیت رو درک کنه.

- تو درست میگی. همین جا میمونم اما مطمئنم کن زود برمیگردی چون اصلا نمیتونم تصور کنم یه اتفاق بد دیگه‌ای بیفته.

جونگین ناخواسته گوش‌هاش رو تیز کرد و با بهت به صدای زوزه گرگ‌ها گوش داد. قبل از اینکه جوابی به کیونگسو بده، چشم‌هاش به رنگ سبز تغییر کردن و با صدایی که دورگه و خفه شده بود لب زد:

- زودتر برو داخل

کیونگسو اخم ریزی کرد و متعجب از رفتار ناگهانی بتا پرسید:

- چی شده؟

- زوزه گرگ‌هاست.

- چی؟

جونگین با قدرت شنوایی که داشت به راحتی صدای گله گرگ‌ها رو می‌شنید. این صدا برای اعلام حضورشون تو جنگل نبود، بلکه برای علامت دادن به باقی گرگ‌ها بود.

- کیونگسو لطفا تا برنگشتم از خونه بیرون نیا... خیلی خطرناکه

پسر با دلهره و اضطراب گفت:

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now