مقدمه
همه چیز با یک کلمهی نحس شروع شده بود.
"ماه گرفتگی"
اینکه جونگین نحس بود، نحس شناخته میشد و این نحسی به قدری روی زندگیش سایه انداخته بود که مجبورش کرد فرار کنه. قرار بود با فرارش نحسیاش تموم بشه اما توی دردسر بزرگتری پا گذاشته بود؛ دردسری مثل دام شکارچی!برای یه زندگی بهتر پا به دنیای بزرگتری گذاشت فارغ از اینکه نمیدونست وجودش به گونهای که فکر میکرد نبود. کیونگسو بی خبر از پیشینه خانوادگیش قدم به دنیای جدیدی گذاشت؛ دنیایی که عشق در تقدیرش نبود اما روحش فراتر از اختیاراتش پیش رفت.
کینه جویی روحش رو سیاه و آلوده کرده بود اما مصمم بود برای رسیدن به اهدافش باید بجنگه؛ حتی اگه اون جنگ براش یه بازی دو سر باخت محسوب میشد. چانیول یه آلفای جسور بود که همیشه آماده مبارزه بود، حتی اگه ضعیف و بدون گله بود.
دور کردن افرادی که همیشه در کنارش بودن بزرگترین گام زندگی بکهیون برای رهایی از قدرتی بود که به یه کاخ بزرگ پر از گرگهای درنده محدودش میکرد. به همین خاطر بکهیون بی خبر از اتفاقات ناگواری که در انتظارش بود پا به دنیایی فراتر از ایل لوپو گذاشت تا با خود واقعیش زندگی کنه و قلبش رو آزاد بذاره.
______________________________________
- اون خطرناک نیست... یه نوجوون هفده ساله...
بی رحمانه تو دهنش کوبید و صدای زن رو قطع کرد. پسر درمانده و بی پناه، مادرش رو دید که خون توی دهنش رو تف کرد و دوباره دست به پای آلفا برد و با التماس زجه زد.- از جون پسرم بگذرین... خوا... خواهش میکنم.
پسر با چشمان سرخ و مملو از اشک به التماسهای مادرش گوش میکرد اما هیچکدوم از آلفاها به حرفهاش اهمیتی نمیدادن. بلکه با پوزخند زن رو از سد راهشون کنار زدن.
- برو کنارامگای زخمی با سماجت پای مرد رو نگه داشت و برای نجات جون پسر معصومش بیشتر تلاش کرد:
- از اینجا میبرمش، اجازه بدین زنده بمونه...
- مامان تمومش کن.
جونگین با خشم عربده کشید و از بین چنگهای باقی آلفاها فرار کرد و سمت مادرش دویید.
- پاشو... بسه دیگه التماسشون نکن.زن با هق هق چشمهای دردمندش رو به نگاه شفاف از اشک پسرش دوخت.
- جونگین زنده بمون...
چشمان مملو از غمش رو اطرافش چرخوند و به همسرش نگاه کرد که چطور از شدت مشت و لگد آلفاها رو زمین افتاده بود. نفس عمیقی کشید و کنار گوش پسر ناتوانش زمزمه کرد:
- باید فرار کنی، منو پدرت اینطور شکنجه شدیم که تو زنده بمونی... پس هر زمان ازت خواستم فرار کن. به لومانو برو...پسر وحشت زده سرش رو سمت صورت خونین پدرش چرخوند که رو زمین افتاده بود و به سختی پلکهاش رو نیمه باز نگه داشته بود. جای پنجههای عمیق آلفای خشن همچنان روی صورتش بود و بعید میدونست به زودی خوب بشه.
- نه مامان، اگه من برم اونا شما رو میکشن.
KAMU SEDANG MEMBACA
"Metanoia" [Complete]
Manusia Serigala•¬کاپل: کایسو | چانبک •¬ژانر: گرگینه ای | ماوراطبیعی | انگست | اسمات •¬خلاصه: همه چیز جمع شده بود توی یه رستوران قدیمی که مشتریای ثابت خودش رو داشت و بیشتر اوقات خلوت بود. یه رستوران که به وسیله افراد عجیبی گردونده میشد که فقط به ظاهر میتونستن کن...